بخش سوم
واژه ها
(سخنانی از هزار سخن)
به قـــلم : فــرزانه شــیدا
واژه ها ( بخش سوم) قسمت اول
:
در این بخش از واژه ها
به مفهوم واژه ها از نگاه نویسنده و شاعر
میپردازیم وتفسیر ونوع استفاده مردم ازاین متون:
در نگاه چنین افرادی؛؛ واژه؛؛ تنها
حروف الفبای عادی نیست شاعران
ونویسندگان وآنان که با قلم سر وکار
دارند با هر واژه ، کلام ، جمله...
زندگی میکنند درنگاه آنان حرف وسخن
تنها چیزی که شنیده میشود نیست
چرا که معنا ومفهومی در آن جستجو میکنند
که شاید در نگاه فردی دیگر
تا این حد درخور توجه نباشد
اما شاعر و نویسنده با خواندن
یک بیت شعر یک جمله یااز یکی
ازبزرگان سخن هائی که در جمعی میشنوند
بیش از آنچه به تصوردرآید توجه وعلاقه نشان میدهند
وهمیشه درلابلای همه آنچه می بینند
ومی شنود و گوش میکنند
بدنبال چیزی والاترمیگردند یا
درپی آموختن چیزی از آن است.
بطور مثال وقتی مولانا شمس تبریزی
؛؛ واژه ؛؛را بکار میگیرد
در بیت بیت غزل وقصیده واشعار او
میتوان نگاهی عمیق و در عین حال
ظرافت ء نگاه شخصی اورا فهمید .
هرکلام این بزرگمرد شاعرخود پند ها
ونصایح بیشمار و ارزشمندی را داراست
که نمیتوان گفت شعری ست ودیگر هیچ!!!
شعر بسیار است
سروده ها وابیات فراوانی روزانه
از انواع مختلف شاعران سروده میگردد.
نوشته ها ومتون بسیاری در روزنامه
ومجلات چاپ و پخش میگردد
اما همه وهمه شاید نتواند گویای یک بیت
از غزل یا قصیده این شاعر
باشد که درجمله ای گاه کوتاه (هزار سخن*)
میگوید که تنها در بیتی سروده شد
و عمری باید طی کرد تا تجربه ای را که او در
یک بیت شعرمی آموزد یادگرفت وپختگی پیری
لازم است تا به چنین نکاتی برسیم .
واین همان نگاه ظریف و دقیق و عمیق
یک شاعر توانا یا یک نویسنده صاحب قلم است.
واینجاست که
واژه زندگی میکند
وبه زبانی دیگر واژه ممکن
است چنان شورواحساسی بیآفریند
که شخص در تصورخود نیزجا نمیداده است .
وقتی ترانه ای را میشنویم بسیاری
با شنیدن آن بخود واحساس خود
فرورفته و آنرا با حس و احوالات شخصی
خود هماهنگ می کنند
وبه ترانه ای بیشتر علاقمند شده
ترانه ای دیگررا نمی پسندند.
من بشخصه وقتی ترانه ای را گوش میکنم
، صرفه نظرازآهنگ که ساخته آهنگسازیست
وصدائی که گرمی ودلنشین بودن آن
همراه با آهنگ ، جّوی را دردرون انسان
ایجاد میکند تا خواهان شنیدن بیشتر آن باشیم
وحسی را چون شادی یا غم در درون خود
احساس کنیم یا به فرض خوشمان نیاید
و ترانه را عوض کنیم .
آن زمان من به ترانه سرا بیشتر فکرمیکنم
و زمانی که واژه های ترانه را
با همهء زیبائیهای صدا و آهنگ دردرون خود
با احساسمهماهنگ میکنم همیشه
کلام وواژه ء ترانه مرا باین فکر واداشته
است که اگر ترانه ای شاد بوده
باین فکر میکنم که:
شاعرلحظاتی خوش راکه با آن زندگی کرده
به تصویر کشیده است.
وچنانچه ترانه ای پر سوزوگداز باشد
که اشکی در دیده را موجب شد
همیشه حس شاعر آن مرا باین فکر می کشد که:
وای بر دل شاعراین ترانه!!!
طفلک چه دلسوخته ای دارد که اینچنین
بدردوغم سرودواینگونه حس دردوناکامی خود
را با بهترین واژه ها بمن بخشید
تا جائی که من نیز همپای او تمامی آنچه او
احساس کرده است در دردل خود نیز پیدا میکنم.
اینگونه است که میگویند حداقل در
غربت از شنیدن ترانه های غمناک صرفنظرکن
اما چه فرقی می کند؟!
بسیاری ا انسانها درحتی محیط خانه خود نیز
غریبی بیشتر نیستند!!!
...
گذشته ازیک شاعر ونویسنده ،
بسیارند افرادی که هر کلام ازگفته های
اینان آنقدر عمیق است که شاید نیاز
به تعمقی بیشتر باشد تا درک شود
که گوینده چه هدفی از گفتن این جمله ای کوتاه
بما داشته است .
همچنین بمانند ضرب المثلی ست که میگوید:
کم بگواما همیشه بگو!!!
یا کلام را اول مزه کن آنگاه به زبان بیاور!
یا ...
تا دهان بازنکرده ای ×معلوم نمیشود که
چگونه آدمی هستی!!!
واژّه ها همیشه نماینده شخصیت توست!!!
گاه پیش میآید که شخصی آنقدرها
هم پخته و کاردان و دانش آموخته نیست
وسکوت اورا با این مثل که انسان عاقل کمتر
حرف میزند وبیشتر گوش میدهد
اشتباه میگیرند!!!
وهستند وبوده اند، از سیاستمدارانی
که وقتی جمله ای میگفتند وکسی معنا نمی فهمید
به گفتن به به عجب جمله ای ... مرحبا ... آفرین...
(به تشویق وی)!
و صدای تحسین بر خواسته وشاید
چون نفهمیده بودند فکر میکردند
دراین جمله حتما حکمتی نهفته بوده است !!!
واین من بودم که نفهمیدم!!!
وجالب تر این است که بدانی سیاستمدار
اولیه دردل به اینهمه احسن و
مرحبا شاید به دید تمسخرهم نگاه میکند
و شاید با خود میگوید : مگر من چه گفتم که
اینهمه مرحبا واحسن داشت!!!
اگراز شخص تحسین کننده میپرسیدی شما
در این جمله ای که میگوئید
عمیق است ،چه را یافته اید!!
من ومن کنان به تفسیری برمیخیزند که
اگر فیثاغورث هم بودی سردرنمیآوری
که جریان چه بود است !!
و این تفسیر چه ربطی به آن جمله داشت!!!
سیاستمدارهم اگر سیاستمدارنبود سیاستمدارنمی شد!!!
اگرچه هرکسی واژه ها وکلام
را ازدیدگاه درک خود
می سنجد و تفسیر میکند ودرک انسانها
نیز به نسبت افکار ایشان متفاوت است
اما دیگر هرچه باشد جمله ای بی سروته
را شنیدن وسر درنیآوردن ، گناه کبیره که نیست
پس لطفا هرچه میگوئید ساده بگوئید
وآنگونه که نیاز به مترجمی
در دنبال خود نداشته باشد !!!
و تفسیر شخص دومی را طلب نکند .
تبلیغی دراروپا هست که میگوید
:هرچیزهرچه ساده ترباشد بهتر است!!!
واین حقیقتی ست
چرامن اگر واقعا حرفی برای گفتن دارم میبایست
طوری بگویم که تنها جمعی معدود
آنرا درک کنند و شاید حتی همان
جمع معدود هم درکار نباشد و
شخص برای اینکه آبرویش نرود
،به به وچههچه میکند!!!
اینجا منظور تنها شاعر ونویسنده و
افراد صاحب قلم نیست بسیارند
افرادی که شنیده اند یک انسان عمیق و پخته
در میان صحبت خود بارها مکث میکند
واندیشه ای در درون دارد که درهمین مکث های
کوتاه سریعا آنرا در ذهن مطالعه
ومرور میکند تا در بازگوئی آن
مرتکب اشتباهی نشود.
این درست !! واین حتی عالی ست
اگربراستی این شخص درمرور
جملات خویش پیش از گفتن به
چنین مکثهائی نیاز داشته باشد و
همان مزه کردن کلام وسنجید ه گفتن را میرساند!!
ولی وای بوقتی که شخص مقابل شما
تنها ادعای اینرا داشته باشد که
او خیلی می فهمد وشما هنوز خیلی
راه دارید باو برسید آنوقت است
که برای شنیدن یک صحبت او
باید ساعتها براوخیره شوید تا بالاخره
پس از مکثهای بسیا راو دریابید که
هیچ چیزی در اینهمه حرف نبود که
لزوم شنیدن داشته باشد!!!
حرف نه سر داشت نه ته نه معنا نه نتیجه !!!
وشاید فقط کنایه ای بود جهت کنایه زدنی !!!
وچون بپرسی ببخشید من منظورم شمارا
متوجه نشدم سری با
لبخنند تمسخر تکان داده بر شانه ات
آرام میزند که جان من
بسیار وقت لازم است تا تو درک کنی
من چه گفتم وبهتر است
راجع به آنچه گفتم به خلوت رفته
،، تازه بروی ،، و بیشتر هم فکر کنی !!!...
یا دربیاید وبگوید :
یکروز، معنای حرف مرا خواهی فهمید من
موهایم را در آسیاب که سفید نکرده ام
و حالا بماند که ممکن
است آسیابان طفلکی درمکتبی درس
خوانده باشد وپس از آن درهمه
زندگیش هرشبی بخواندن کتب مختلف
پرداخته باشد ویا د ر روستا
ودهکده خود مرد شریف وصاحب مقامی
باشد که بسیاری به پند و
اندرز اونیازمند هستند ودر مشکل
تنها اورا صاحب کمال میدانند تا
ازاوجویای راه حل شوند بقولی:
سرم را سرسری متراش توای استاد سلمانی
که منهم در دیار خود سری دارم و سامانی!
وهرکسی هم در هر مقامی در اصل
به عنوان انسان ارزشمند است
ورتبه بخشیدن به دیگران براساس
آ ن وحرمت نگه داشتن تنها مبنی
برجایگاه ومقام دیگری اشتباهی بیش نیست .
شخصی را میشناختم که همواره کتب
مختلف اشعار شاعران نامی را
در کنار داشت ولی زبان نمیگشود
مگر به تمسخر وتحقیر وسرزنش
دیگری وتمامی اشعاری که از بهر
میخواند جز کنایه ها ومتلک های گوناگون نبود!
خاطرم هست روزی فرزند او با ظاهری آراسته
لبخند بر لب از در ظاهر گردید
وبلافاصله ایشان به هه هه خنده گفت:
پسر جان ..ههه..ههه :
؛؛که همان ؛؛
؛؛که همان ؛؛ لباس زیباست نشان آدمیت !!!
چهره فرزند اورامجسم کنیدکه بناگاه
چگونه درهم پاشید وتمامی آن لبخند
بلافاصله جای خودرا به چهرهای سرخورده داد!!!
و من باخود فکرکردم:
شعری بااینهمه معنا، ببین چگونه تفسیر وتغییر
داده شد! تا واژه های گردد بر شکستن کسی!!!
آنگاه که شاعر میگوید:
تن آدمی عزیز است به جان آدمیت
؛؛ نه فقط ؛؛
؛؛ نه فقط ؛؛ لباس زیباست نشان آدمیت!!!!!!
و از خود پرسیدم چنین انسانی که
هزار بیت دردل دارد چطور نشنیده است که :
تا توانی دلـــی بدســت آور....
دل شکستن هنر نمی باشد!!!!!!!
....
همیشه این را بخاطر داشته باش
کلام و واژه های تو
میتواند آتشی باشد بر دلی
یا آبی بر آتشی
،،،،،،،
بخش دوم :
...و... بیاد دارم روزی تلوزیون شروع
به پخش فیلمی کرد و در آن پدری بی آنکه
از اصل ماجرا خبر داشته باشد متغییر شد
وسیلی محکمی به گوش فرزند خود کوبید
و اینطرف خنده ایشان بلند شد
که آفرین!!... بتو میگویند پدر!!!
و من ... درماندم !!!
پدر یعنی دستی برای زدن؟؟؟!!!!
و زمانی که پدر پی به اشتباه خود برد
و از فرزند طلب بخشش کرد
اینطرف خشمی شدید را شاهد شدم که:
آقا یعنی چه مگر پدر ازبچه اش
عذرخواهی میکنداین جور فیلمها اصلا
بدآمورزی دارد و برگشته پشت
به تلوزیون نشست وبه احترام موی سفید او
از دیدن بقیه ماجرا صرفنظر
شد مبادا حرمت او شکسته گردد که
بدیدن فیلمی نشسته ایم که او حتی
به ماگفته است بدآموزی دارد و
فکرکند که ما همچنان
حرمت نگه نداشته و اهمیت ندادیم!!!!!
براستی بااینگونه طرز فکرها
خدا عاقبت مارا بخیر کند چراکه ما حتی
وقتی میخواهند به طریقی اشتباهات مارا
بما گوشزد کنند باز
موی سفید خودبررخ کشیده وبه گفتن<
:هیس !!همان که من میگویم تمام شد ورفت!!!
بسنده میکنیم و متعجبم که
این موی سفیدچطور قابلیت درک اینرا ندارد
که حتی اگر مخالف موضوعی هستی یکبار
هم که شده بنشین وگوش کن وببین و
اگر نتیجه بازهم مخالف خواست توبود
چیزی را از دست نداده ای
دیدگاه شخص وگروهی دیگر را نیز
یاد گرفته ای و آموخته ای !!!
وشاید دراین میان نکته ای واژه ای باشد
که بتوانی از آن چیزی بر
اندوخته های ذهنی خود اضافه کنی !!
کسی اینرا بمن بگوید که کدامین یک
از اینهمه بزرگان ومشاهیر و اندیشمندان جهان
آدمی بسته و خودنگر بود ؟؟؟
که جنبه شنیدن سخنان دیگری را نداشته
وهمیشه فقط به گفتن اینکه : من منم
اینکه من میگویم !!!
یا همین است که من گفتم!! پرداخته ؟؟!!
واقعا اگر چنین شخصی بود
چگونه اینهمه آموخته است ؟
اگر کسی در زندگی به جائی رسید که
نامی از او برجا ماند هرگز اینگونه
نبود که در دنیای بسته اتاق و تنها
یا درمحل رفت وآمد روزانه خود بی هیچ
سخنی با دیگری یا بی هیچ کتاب وبی هیچ
آموزشی سر کرده باشد !!!
....
منو شما بی آنکه خود بدانیم
از طریق رسانه ها ، رادیو، تلوزیون
و حرفهائی که حتی درجمع خانوادگی
یا میان گروهی نشسته ویا در درون یک تاکسی
میشنویم بی آنکه خود بدانیم درحال یادگیری هستیم
مگر آنکه وقتیدرجمع ها ودرهرکجا هستیم
حتی در نگاه به تلوزیون روح ما در عالم
هپروت وخارج ازمحیط سر کند و
تنها جسم درمیان باشد که نمیشود تمام
مدت شبانه روز
،، بود وبازهم نبود ،،!!
یعنی بالاخره ساعاتی هست که
انسان می بایست ، ذهن درکنار داشته
وتوجه نشان داده وبدقت ببیند وبشنود!!!
... واژه های بسیاری در طی روز وشب
به گوش ما میرسد که فقط شنیدن آن
بی آنکه خود بدانی درمغزجایگرین میشود
کمااینکه وقتی از تو میپرسند :
امروز فلانی را دیدی چه گفت
حتی اگر آن فرد برایت مهم نبوده باشد
وچندان اهمیتی باینکه او چه میگوید ندهی
بازهم بلافاصله صحنه دیدنآن شخص
و تمامی حرفهااو، برای تو تداعی میشود!!!
وحتی جمله به چمله میتوانیم بگوئیم او چه گفت!!!
در اینجا
آیا قدرت واژه ها و قدرت مغز
حافظه وبه یاد سپردن مغز
آشکار نیست؟؟!!
پس واژه ومغز ویاد وخاطره همه آن
چیزهائیست که از کسی و شخصی
میسازد خواه منفی خواه مثبت
انسان سرشار واژه هاست !!!
.....
واژه هائی که میتواند
سوزاننده ودردناک باشند
یا شیرین سرشار ازمحبت وعشق
یا لبریز تمسخر و تنفر وتهدید ومتلک!!!
...اما....
واژه های تو چگونه اند ؟!
بعنوان یک انسان کدامین شکل از
واژه ؛ واژه های توست؟
و همین نشان میدهد چگونه آدمی هستی!!
انسانی مهربان ودوست داشتنی
که زبانش جز به نیکی گشوده نمیگردد؟؟
انسانی تلخ وبدزبان که همیشه
تمامی یاد گرفته هایش سوزنده دل دیگری
وزخم زبان قلبی ست؟؟؟!!!
انسانی که با هر که هرجورهست رفتار میکند و
چنانچه لازم باشد
بدترین میشود یا بهترین؟؟؟
انسانی میانه روست که درهمه حال
بر خشم خود چیره شده
و دل آزاردن را هنر نمیداند؟؟؟!!
و......
بیاندیش واژ ه های تو چـیست؟؟؟؟؟
پایان قسمت اول از بخش سوم
به قلم: فــرزانه شــیدا
واژ ه ها زندگی میکنند
پس بگذار واژه های تو
نیز ستاره روشن آسمان
زندگی خود عزیران اطرافیان
ومردم باشد.
،، سنگ زیرین آسیاب،،
دل بـدریا اگر کــسی ســپُرد
از توان گر برُون غمـی بخــورد
یا شود او اسیر چـنگ جــنون
یا امــیدش ز این جهان بـبُرد
من گهی با جــنون گـلاویزم
گه که یأسی دل غـمین فــشُرد
گـه نـدارد تفـــاوتی بـر مـــن
که چه سـان روزگار من گـذرد!
با تعــجب نگه شــده مــبهوت
چونکه امـشب ، درون من نگرد!
بیـند امشب .. بسان یک ســنگم
گرگ غـــم ســینه ء مــرا نـدرد!
سـردم و بی تفـاوت و خونــسرد
تا که بختم چه سان رقم بخورد!!!
امــشب از بخـت خود ، نمیترســم
گر جهان هم .. مرا به غـم ســپُرد
شادی و غـم.. برای من هیـچ است
دل یکی ... زیندو را... دگر نـخرد!
روز شــادی ســینه ام بگذشــت!
روزغــمهای ســینه هم گــذرد!
زین پس آید بلــب... که باداباد
کی تــواند دلــم ز آن حـذرد؟!
آنقــدر دیده ام عجـــایب دهــر
که دل از تـازه ها زجـا نــپرد!
چون غم و شادی جهان هیچ است
هـــیچ د نیــا بدرد من نـخورد!!!
گو که رانده شـوم ویا مــطرود
یا که دنــیا ... مرا ز خود شـــمُرد
من گذارم.... که هرچه شد ، بشود!
گاو دنیا .. بحال خود بچرد !!!
دل چو دردش.... زحد خود بگذشت
بـی تفاوت .... به زنـدگـی نگرد!
سـنگ ء زیرین آسیابم من
جا ن ز سائیدنم تکان نخورد !!!
جان ز سائیدنم تکان خورد !!!
سروده فرزانه شیدا
۱۳۶۲/۱۱/۵
چهارشنبه بهمن ماه
زندگی را زندگی کن مرگ روزی خود خواهد آمد( فــرزانه شــیدا)
بخش دوم
واژه ها(سخنانی از هزار سخن)
به قلم : فــرزانه شـــیدا
در بخش دوم از واژه ها
به جملات و واژ هائی میپردازیم که در روح و
درون وهمچنین در مغز آدمی انسان را
به مثبت گرائی و اندیشه هائی سوق میدهد
که محرک او در زندگی شخصی او
خواهد بود ومیدانید که یک فرد شاد جمعی را
شاد میکند.
اما درمیان جمعی حضور تنها یک فرد
افسرده ومغموم
میتواند جمعی را نیز به افسردگی سوق دهد
لازم بذکر است که واژه ها دیدگاه شخصی من به
آنچه تاکنون آموخته ام میباشد و
با مطالعاتی که در طی سالها داشته ام
واژه ها وجملات بزرگان را بسیار
در طول زندگی بکار گرفته ام
و مطالعه ای وسیع داشته واز سن 14 سالگی
تاکنون به مطالعه انواع کتب علم روانشناسی
پرداخته ام و (البته یکی از رشته های
دوره دبیرستان منهم نیز بوده است)
وهمچنین یکی ازعلاقمند یهای شخصی
من نیز محسوب میشود!
شاید بسیاری از شما با نام دکترروانشناس
سوئدی مقیم امریکا
که در امریکا واروپا شهرتی بهم زده است
آشنائی داشته باشید:
Dr:Philدکتر فیل مک گراو:
Dr:Phil
عکس وزندگینامه ایشان را در سایت گوگل
براحتی میتوان دیده وا زندگینامه ایشان
را مطالعه بفرمائید!!
(البته به زبانیهای غیر از زبان فارسی که شکر است):
ومن البته اطلاعی ازاینکه ایشان ویا کتابهای او در ایران هم
شناخته شده یا ترجمه شده است ندارم.
اما مختصری از متونی در مورد
ایشان را برای شما ترجمه میکنم:
متن اصلی:
TV personality
Dr. Phil McGraw
$43 million*
It must be fun to tell people what to do—and
for them to actually listen
.Dr. Phil has made a fortune bringing
his tough love to American audiences,
who appreciate
not-so-touchy-feely themes like
?""Divorcing the family:
Is it acceptable to kick out your kid
on his daytime TV show
.....
*(Source: Salary.com)
ترجمه:(گزارشی کوتاه از یک روزنامه آمریکائی)
شخصیت تلوزیونی
دکتر فیل مک گراو
باید جالب باشد که به مردم بگوئید
چگونه در زندگی وآینده خود عمل نمایند
_برای آنان که دقیقا به بآن گوش میدهند.
ایشان شانسی را برای خود درست کردند
که باعث عشق علاقمندان آمریکائی
به مصاحبه های رادیو و تلوزیونی بود؛
آنهائی که چندان راضی ومتشکر
_نه چندان مایل_وعلاقمند به سخن باشد-
( یعنی کسی که اهل حرف زدن نباشد)_
وخانواده های طلاق!!!
وسوال:
_آیا مورد قبول است که تو کودک خود
را کتک بزنی؟!!
در وقتی که
زمان دیدن برنامه ئ روزانهء تلوزیونی اوست!!
( حتما میدانید که تنبیه بدنی در آمریکا واروپا
چه کودکی باشد چه زنی یامردی یا حتی حیوانی
جرم محسوب میشود وزندانی دارد*)
ودرصورتی که شخص تنببیه شده
فرزند از خانواده ای باشد اورا از خانواده گرفته
ودر خانواده ای دیگر به سرپرستی او میپردازند
تا از طریق والدین دچا صدمه روحی جسمی روانی نگردد
وحتی حیوان را هم از خانواده ای که بااو بدرفتاری
کند میگیرند چه برسدبه یک انسان!!!
وچنانچه فرزند ناخلف باشد و خانوادهای
قادر به تربیت ومراقبت ورسیدگی از او نباشد
ویا فرزندی باشد که از پس او بر نمی آیند بازاورا
خانواده جداکرده در مراکز مخصوص
و یا به خانواده ای دیگری میسپارند که
که بتواند اورا اصلاح وتربیت کند
....
بزودی کتابی از ایشان را بطور کامل
ترجمه خواهم کرد
(اگرچه کتابهای ایشان بطور سریال
در چندین کتاب 1-2-3...نوشته میشود)
اما به هرشکل
این دکتر روانشناس کتب بسیاری را
به تحریر درآورده است
وپروگرامهای تلوزیونی (شو یا برنامه تلوزیونی)
روزانه ای دارند
وکتب مربوط به ایشان نیز در اینترنت یافت میشود
ایشان نیز در جهان بصورت
وسیعی مورد استقبال همگان قرار گرفته
و من به شخصه تمامی پروگرامهای ایشان
را دنبال کرده ومیکنم که در زمینه های
گوناگون زندگیست از جمله :
خانواده _ طلاق/اعتیاد/ افسرده گی وغیره...
نام کتاب فوق : تو مهّم هستی میباشد
واما متنی دیگر در مورد ایشان:
متن اصلی به زبان نروژی:
TV-ENGEL
Flere tusen mennesker har hatt godt
utbytte av den berømte
tv-psykologen Dr.
Phil Mcgraw sine råd
??" .
Nå gir han Britney muligheten,
؟؟؟!!! tar hun den
Foto: Stellapictures
ترجمه متن:
فرشته تلوزیونی
هزاران تن از مردم از پندهای دکتر فیل مک گاراو
این چهره معروف تلوزیونی استفاده کرده اند
واکنون او به خواننده پاپ معروف
( بریتنی اسپرز*)
که گویا معتاد به قرص های آنفتامین شده است
این امکان را میدهد.!!!
آیا او (بریتنی*) قبول میکند؟!
عکس از: فتو استلا
منبع : مجله شریک شویم یا شراکت:
http://www.seher.no/cm/SeHer/Kjendisnytt/1.669449
*
براستی چه چیزی باعث میشود که عده کثیری
از مردم نیازمند بعه گفته های یک فرد روانشناس باشند؟!
آیا جز این است که انشان در من مرحله ای
اززندگی براثر فشارهای وارد آمده براو به
نیازمند واژه های شخص دیگری میشود خواه او
یک بزرگتر باشد خواه یک روانشناس!!!
وبواقع آنچه یک انسان را ازپا در میاندازد
جواب نداشتن بر سوالات گوناگون زندگی اوست
خواه مادی باشد یا معنوی اما همیشه
ثابت گردیده است
که مغز سالم در بدنی سالم است
بدین معنی که چه از لحاظ ورزش ونرمش...
و درکل بدنسازی برای
مغز مفید است چراکه اکسیژن لازم را
به مغز رسانده وگردش خون را یاری میدهد
وقتی روان ودرون فردی سالم باشد
مغز وعملکرد ورفتار واعمال او نیز حداقل کمتراز
اشتباه خواهد بود.
گاه می بینیم کسی در طول عمر خود هرگز به
شخص ثالثی نیاز ندارد وانسانی قوی و
خودساخته است که نیازهای درونی
ومادی ومعنوی خویش را میتواند با
واژه های شخصی یا پند بزرگان
یا بکارگیری روش متعدد زندگی بدون تعصب و
پیش داوری جوابگو باشد وبا برداشتن گامهائی
که تنها اولین قدم آن سخت است
همواره در زندگی انسانی موفق وکامیاب بوده و
شکستهای گاه بگاه او نیز دمی چند نخواهد پائید
واز ذهن او دور گشته مجدد به زندگی
عادی خود باز میگردد
وچه خوب است انسان بتواند تا بدین حد
درخود اعتماد بنفس ایجاد کند که هیچ چیز نتواند
در زمانی طولانی اورا از زندگی عادی او دور کند.
چراکه فرورفتن به انزوا همان...
ودور شدن از جامعه وحتی خود او...همان!!!
و بسیار ثابت گردیده است که زمانی که فرد
بمدت طولانی در انزوا وافسرده گی فرو میرود
بیرون کشیدن او به زندگی روزانه با دشواری های بسیار
توام میگردد وگاه جز یک روانشناس خوب نمیتواند
شخص دیگری مشکل او را حل کند
ودراین جاست که قرصها وداروهای متعدد
بکار گرفته میشود وبدنی که تا دیروز
بدنی سالم وفعال بود به امداد داروهائی
که پس ازچندی به کلیه او نیزصدمه خواهد زد
تنها میتواند روزگار بگذراند!!!
واین سوال پیش می آید که چرا؟؟؟!!
چرا فردی به این مرحله از زندگی میرسد
آیا جز این است که فرد چه با خود چه از دیگران
مداوم به منفی گرائی هائی میرسد که
جز گرفتن نیرو وانرژی درونی او
فایده وثمری ندارد؟!
آیا جز این است که مداوم
شکستهای خانوادگی /اجتماعی
باعث درهم شکستن تدریجی او میشود
واینجاست که میپرسیم
چرا یک فرد میبایست اینگونه خود را ببازد؟!
معمولا یک فرد سالم که از لحاظ روحی روانی در
شرایط خوبی بسر میبرد با دیدن شکست
شاید مدتی درخود فرورفته از دیگران دوری کند و
پس ازچندی باخود کنار آمده به زندگی وادامه حیات
بازگردد که اینجا باید به چنین شخصی آفرین گفت
اما دربسیاری مواقع انسان از تکرار مداوم
آنچه گذشت
هرروز چه از طریق مرور درونی چه یاد آوری
مداوم دیگران کم کم تحلیل رفته
وقادر به فراموش کردن آن نخواهد بود
اینجاست که واژه ها وهمچنین اعتماد بنفس
- درونی نیازی مبّرم است !
وچنانچه شخص فردی تا حدودی نامتعادل یا بقولی
غصه خور باشد که مدام دردل خودرا
تنبیه میکند وسرزنش کرده
یا همه چیز را به گردن دیگران میاندازد!!!
بتدریج روحیه خویش باخته
به انزوای درونی واجتماعی خود از
خانواده تا جامعه پناه میبرد
براستی چه باید کرد ؟!
درچنین موقعیتی رها کردن فرد به حال خود جز
صدمه زدن بیشتر باو نخواهد بود
صرفنظر ازاینکه انسان زمانی درطی روز
نیازمند تنهائی شخصی خود میباشد
اما چنانچه این درخود فرورفتن به درازا کشیده
از بیرون رفتن در جمع بودن وهمصحبتی با دیگران
پرهیز نماید آنگاه تبدیل به فردی خواهد شد
که بزودی دچار بحران روحی میگردد
ولازم به ذکر است که هیچ چیزی نمیتواند
فکر او را از آنچه میگذرد درامان بدارد
مگر اینکه او خود به وسیله بکار گرفتن
روشی خود را نجات دهد .
بطور مثال روانشناسان میگویند
وقتی ازفردی جدا میشوی چه به شکل عشق باشد
چه با طلاق چه با مرگ
در هرشکل یک افسرده گی روحی دورنی
برای فرد تولید میگردد که یک انسان عادی وسالم
ایندوره غم خوردن را بزودی سپری میکند
وآرام میگیرد. اما همگان اینگونه نیستند
اینجاست که مدد گرفتن از کتاب ها و
استفاده از پند واندرز بزرگان و...
میتواند خلوتی را که برای خود ساخته است
غنی کند ودر جای آنکه مداوم با چه شد چه نشدها
وبازگوئی : آه من بازهم شکست خوردم !!!
بازهم بدشانسی وبدبیاری!!!
میتواند ازاین دوره انزواطلبی خود
بهره ای شایسته ببرد
ونه تنها برآموخته های خود بیافزاید بلکه
از فکرکردن به گذشته که جز صرف وقتی بیهوده نیست
دست بکشد ودرجای آن بخود بااین طریق
اعتماد بنفس دوباره وقدرت رویا روئی
با زندگی خارج از محیط انزوا را بدهد
فکر میکنید چرا وقتی کسی از عزیزان فوت میکند
پس از چندی همه باو میگویند
لوازم و وسائل شخصی اورا ازخانه بدور کن به کسی
ببخش وهرکاری میخواهی انجام بده
این بدلیل آن نیست که مرگ عزیز مهم نبوده است
اما در جلو چشمت نگذار باشد
این بدین علت نیست که مرگ عزیز مهم نیست
وباید فراموش شود
این درهمه جای دنیا مرسوم است که نباید آنکسی که
همچنان هست ویک زندگی را درپیش روی خود دارد
با فرورفتن به غزای درونی و روزانه زندگی
خود را تباه سازد
چون فرد مورد نظر همچنان وجود دارد و
همچنان زندگی از آن اوست
ونمی بایست مداوم با نگاه کردن به عکس از دست
رفته خویش با بوئیدن لباس ولمس وسائل او
روحی خود را تحریک وبه غم باز گرداند.
این است که میگویند هرچه یادگاریست
ازخود دور کن
درزمینه عشق نیز همین مطلب صحت دارد
اگر شخص پش از ازدست دادن عشق خود
مددام به میعادگاهها و جاهائی سربزند که
با فرد مورد علاقه خود میرفته
ومدام نامه های اورا از اول بخواند و تنها پیراهن
یادگاری اورا روی صندلی اتاقش نهاده
هرروز ساعتها با یاد او بآن خیره شود
چندی بعد حضور وججود زنده خود را نیز
فراموش میکند.
وحتی زمانی که شخص با طلاق از فرد مورد علاقه
یا نفرت خود جدا میگردد
معمولا میگویند خانه خود را هم عوض کن
واز تمامی آنچه یادآور اوست پرهیز کن
چرا که فرورفتن به احساس تاسف, غم, درد, رنج
نه تنها چیزی را عوض نمیکند بلکه بازدارنده شخص
در زندگی فردی او میگردد .
وچه بسا این شخص یک مادر یک پدر باشد
که فرزندان دیگری نیز داشته باشد
آنگاه دیگر فرزندان او نیز بتدریج از تنهاشدنی که او
برای آنها با به خلوت رفتن خود بوجود آورده است
آنان را نیز افرادی افسرده , غم خور , مایوس
وتنهائی پسند بار میآوردوبدین گونه خانواده ای
به جامعه ما افزوده میگردد که
هم در خود خانواده هم در جامعه افرادی را
خواهد داشت که مُبلغ و ترویج دهندهء افسردگی
بدیگر کسان ونزدیکان خود هستند.
خواه فامیل باشد خواه دوست وآشنا خواه
در محیط مدرسه خواه دانشگاه وکار.....
بهرشکل واژه هائی که میتوانست مثبت و
زندگی ساز باشد تبدیل میشود.
به واژه های بازدارنده , مأیوس کننده
وحتی شکست دهنده!!!
چراکه چگونه فردی که در باور خود
چیزی بعنوان موفقیت ندارد ونمی شناسد
میتواند شخصی موفق باشد؟؟؟؟!!!
واینکه تنها به شانس وتقدیر خود تکیه کند
بااینکه: بالاخره یکطوری یکروز همه چی
درست میشود
جز باوری احمقانه نیست هیچ چیز هیچوقت
خودبخود درست نمیشود!!!
از آسمان برایت و شادی نمیریزد
وقتی امواج درونی تو به سوی آسمان
نیز امواج منفی صادر میکند.
هرگز از آسمان کیسه ای پول نخواهد افتاد .
چون حتی برای بلیط بخت آزمائی هم میبایست
دستت را برای زدن شماره هاتکان داده چیزی بنویسی!!!
به هیچ کجا نمیرسی اگر درجا ایستاده باشی
دانشی نخواهی آموخت وقتی کتابی نمی گشائی
هیچ چیز یاد نمیگیری !!!
اگر در جمع ها ودر جامعه به شنیدن ویاد گیری نپردازی .
هیچ چیز نخواهی آموخت وقتی تمام مدت خودت
حرف میزنی ومجال صحبت بدیگری نمیدهی .
هیچگاه جوابی نخواهی گرفت
وقتی کّه سوالی نداشته باشی تا بپرسی .
هیچوقت بی سوال نخواهی بود
اگر مدام در زندگی بدنبال یادگیری باشی
هیچوقت هیچ جوابی نخواهی گرفت وقتی در
پس سوال خود جواب را گوش نمیدهی !!
هرگزچیزی دز زندگی تغییرنمیکنداگر
خودخواهان تغییر آن نباشی
حتی گفتن کلمات و واژه هائی از این دست نیز
میتوانند مغز را به منفی گرائی بکشاند:
هیچ چیز.هیچوقت.هرگز.هیچگاه.و...
اما در جای اینبهتر است واژه هائی را که
میتواند روحیه ای مثبت به ما بدهد
جایگزین آن کرده ومدام باخود تکرار کنیم:
میتوانم .میخواهم .میشود .امکانش هست.
درست میشود.
میشود همه چیز را درست کرد .
هرچیزی قابل تغییر است....
می بینید که واژه ها در باور مغزی ما چقدر میتوانند
فعالیت شخصی درونی وروحی یک انسان را
تغییر دهد!!!!
وحال این واژه ها را هرروز صبح زمانی که
به آینه نگاه میکنی تا آبی بصورت خود بزنی
همیشه با خود تکرار کن
: من هرچه بخواهم میتوانم باشم
کافی ست تنها اراده کنم
من میتوانم بسیار بیآموزم اگر در جمع ها
شنونده خوبی باشم
من میتوانم به همه چیز دست یابم
اگر برای قدم اول ترس را ازخود دور کنم
ودرمیانه راه بی جهت توقف نکنم
من میتوانم با خواندن هرکتابی حتی کتاب طنز بسیار
چیزها بیآموزم اگربا دقت کافی آنرا مطالعه کنم
ونکته های ظریف طنز نویسنده را برای خود
معنی کنم
(چون طنز نویس هم حتی هدفش فقط خنداندن نیست
وطنز با جوک فرق بسیار دارد*)!!!
من کسی هستم ووجود وحضور وجائی که خداوند
بمن اعطا کرده است سند کافی وگویائی ست
تا بدانم هستم وباید باشم وازاین بودن
حق استفاده وبهره برداری دارم
ودر نتیجه چیزی را که میخواهم
میتوانم بدست بیآورم اگر تنها خواهان
بدست آوردن آن باشم ودر همه زمان
قادر هستم هرآنچه را مانع پیشرفت من
است به طریقه ای مثبت وپیشرفت دهنده
برای خود تغییر دهم
این میتواند الگوسازی من
از یک فرد مهم خوب وموفق باشد
میتواند یک کتاب چون کتاب آئین زندگی(دیل کارنتی*)
باشد یا کتاب وضعیت آخر نوشته تامس .آ.هریس
یا کتاب شفای زندگی
نوشته: لوئیز هی ترجمه گیتی خوشدل
یا کتالهای بسوی کامیابی نوشته آنتونی رابینز
یاکتب مختلف دکتر فیل مک گایوور
وهزاران کتاب از این دست یا گفته های پدر پدربزرگ که
در زندگی همیشه به آنچه آرزوکرده وخواسته دست
یافته است!!!
ودر نظر داشته باشید الگوسازی شما
همیشه باید از کسی وفردی باشد که
موفقیت داشته است
ودرکل از پا گذاشتن بروی جای پای کسی
که در زندگی ناله هاداشته وهرگز به آنچه
آرزوی رسیدن بآن داشته ودر نهایت به هیچ کجا
نرسیده است نگذارید!!
الگو یعنی چیزی کسی که از روی آن
بتوان بطور درست وعملی نتیجه ای
درست وعملی گرفت!!!
خواه الگوی یک لباس باشد
یا فردی در جامعه وزندگی بهرشکل
همیشه همه بزرگان چه در ادیان
چه در علم چه در زندگی روزمره ما
انسانهای موفقی بوده اند
که نیاز های شخصی روحی درونی ومادی خودرا
به سبب تلاشهای شبانه روزی خود
بدست آورده اند واکثرا از خانواده هائی
کم درآمد بوده بقولی دود چراغ نفتی خورده اند
تا ادیسون ...ادیسون شد
وخسته شد از بوئیدن دود چراغ نفتی
گاه یک جرقه کوچک در زندگی میتواند
زندگی ساز همه آینده یک انسان باشد
مثال خیلی جالب :
کسی که خلال دندان را کشف کرد
نامش را نمیدانم اما در سراسر دنیا
این تکه چوب بسیار ریز استفاده جهانی
دارد وباز باید پرسید :
چرامن به این فکر نیافتادم؟!
و.علت آن است که شخص در پی حل مشکل خود
ازجمله گیر کردن قطعه ای سالاد درمیان دندان
به همان انگشت خود رضایت داد وبخود گفت:
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من!!!
که البته اگر دقت کنید
اینهم باز برمیگردد به اعتماد بنفس شخصی
که من نیاز ندارم باینکه از دیگری برای
خارش پشتم کمک بگیرم
که خود کنایه ایست از
( از وابسته نبودن انسان به کسی یا چیزی)
چیزی میسازم که بتوانم از آن وقتی دستم
به محل خارش نمیرسد استفاده کنم
نهایت اگر کاشف نیستم عقل که دارم
چوبی برمیدارم وپشت خود را ازاین خارش
عذاب آور نجات میدهم!
جان من برو حمام شاید اصلا چنین چیزی
پیش نیاید!!!
میب ینید راه حل برای کمترین چیز تا بزرگترین چیز
درهمین واژه ها نهفته است
(واژه های مثبت)
حتی اگر این واژه کنایه ای باشد وطنزی
پس واژه ها را ساده نگیرید بزرگان بیخود بزرگ نشده اند
واژه های آنان نیز واژه های قوی وراه برنده
ومحرک بود ه است!!!
که آنان را باین رساند که امروز نامش
درتاریخ ازبزرگان ومشاهیر
ربرجا مانده است مناجات ونماز
وخلوت با خدا نیز راه دیگر آرامش درون است.
به شرطی که بااعتماد کامل بخداوند یکتا رو آورده
وازاو خواهان این باشی که صبر استقامت پشتکار
و جوهره ء ساختن یک زندگی خوب را بتو بدهد
وهیچ میدانی تکرار خداوندا مرا ارامش ببخش
ویاریم ده تا در زندگی انسانی موفق باشم
ودر زندگی در هرگز وا نمانم.
خود این یکی از مهمترین روش
روحیه دادن به خود است ؟؟!!
چرا که در تکرار آن با اعتقاد وایمان باینکه خداوند ترا
تنها رها نمی کند
و تکرار آن در مغز نیز، باور آنرا بتو میبخشد که
با آن وسیله میشود آرام رفت وباز به
زندگی بازگشته وادامه داد و
خودبخود روحیه لازم برای حمل ترا
از کار وزندگی باز داشته است بدست خواهی آورد:
وچه خوب است مرگ من ختم نام من نباشد
وبخواهم که بی من و وجود من نامم درجائی
ثبت شده باشد.
ولی اگرنمیتوانم بزرگترین باشم یاحتی بزرگ
یک چیز میتوانم باشم
انسانی خوب مثبت مهربان وهمدل وهمراه با جامعه
که اگر روزی منی وجود نداشت یادم برجا بماند
وچون چنین اندیشه کنی چنین شوی!!!!
......
آرزومند موفقیت همه شما دوستان عزیز هستم
شادمانه در پناه خداوند یکتا موفق باشید
و امید روزگار بکامتان باشد
وخود نیز در شیرینی کام خویش گامهای موفق برداشته
همواره موفق وشادمان باشید
نویسنده: فــرزانه شـــیدا
راستی شب یلدا هم مبارک
امید شبی شاد وپرشور داشته باشید
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم آذر
1386 فــرزانه شــیدا
بزودی بخش سوم واژّه ها آپ میشود....
هیچگاه غم مخور!!!
برای پویایی و پیشرفت ، گام نخست از پشت درهای بسته برداشته می شود .
ارد بزرگ
باری ؛ زرتشت در مردم نگریست و حیران بود. سپس چنین گفت :
انسان بندی است بسته میان حیوان و ابر انسان ؛ بندی بر فراز مغاکی.
فرارفتنی ست پر خطر ؛ (در راه بودنی )پر خطر ؛ واپس نگریستنی پر خطر ؛
لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.
آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت ؛ آنچه در انسان
خوش است این است که او فراشدی ست و فروشدی . فردریش نیچه
نوابغ بزرگ زندگی نامه بسیار کوتاهی دارند. امرسون
نه ترن، نه ریل ها، اصل نیستند، اصل حرکت است. ژیلبر سیسبرون
مصمم به نیک بختی باش، نیک بخت می شوی. لینکلن
بخش اول
واژه ها
(سخنانی از هزار سخن)
به قلم فــرزانه شــیدا
واژه ها (سخنانی از هزار سخن) بخش اول
در راستای زندگی مدرن بشریت بر اساس نیازهای اقتصادی اجتماعی فرهنگی
وفردی خود نیازمند جوابگوئی به بسیاری از سوالات می باشد زینرو گذشته از
جوابهایقانونی مذهبی علمی وغیره...
مورد نیاز فرد فرد جامعه میباشد سخنان وواژه هائی ست
که با مدد گیری از آنها قادر به جوابگوئی بعضی از سوالات خو د باشند.
در این بخش با نام ، واژه ها ؛ سخن ازاینگونه جملات است که در زندگی ،افراد
متوسل به آن شد ه و به کمک آن راهکاری جهت ادامه زندگی یا مشکلات
خود یافته وبدان عمل میکنند.
بر اساس تحقیقات روانشناسی ثابت گردیده است که جملاتی که روزانه
مورد استفاده افراد قرار میگیرد یا دیگران بطور مداوم برای او بازگو
میکنند میتواند بطور قابل توجهی در ذهنیت فرد اثر گذار باشد این سخنان
میتوانندباعث پیشرفت وترقی فرد گردیده (در صورت مثبت بودن سخنان)
ویا باعث ناامیدی ویاس یا شکست دائمی اوگردد( سخنان منفی وبازدارنده ).
از دیدگاه وشناخت تجربی من افراد معمولا به چهار دسته تقسیم میگردند:
۱-افرادی که بخویش اعتماد بنفس کامل داشته پشتکار وهمت شخصی دارند
وخودبرای انجام عملکرد های خود در زندگی سخنان وواژه هائی را در
ذهن پرورانده یا بخاطر سپرده اند که در صورت نیاز با تکرار ویادآوری
آن به پیشروی در کار خویش ادامه میدهند
و این قبیل واژه ها وسخنان میتواند از سخنان بزرگان ایران وجهان باشد
یا از ضرب المثلهای معروف یا حتی ایده ها و عقاید شخصی بر اثر
تجربه خود یا دیگران.
اما اینگونه افراد گاه در بعضی موارد تعصباتی خاص بر بعضی مسائل
نشان میدهند
وممکن است در مرحله ای از حرف خود یا ایده خود برنگشته و وپافشاری
نشان دهند
اما هرگزتحمیل کننده عقاید خود به دیگران نخواهند بود.
۲- افراد گروه دوم کسانی هستند که همواره برای پیشرفت در زندگی نیاز به
تائید افراد دیگر دارند واین افراد میتواند از کسانی باشند که باو نزدیک هستند
چون خویشاوندان: مادر ،پدر ؛ عمو ، دوست نزدیک ، همکار و .... حتی گاه
این افراد از برخورد با شخصی ناشناس و گفتگوئی کوتاه از گفته های شخص
برای خود یک تائیدیه (حتی در انجام کارهائی که ممکن است همان روز بفکرش
رسیده باشد) می سازند و باید نبایدهائی را در ذهن خود می پروراند و بدینوسیله
بخود نیروی پیشروی در کار مورد نظر را میدهند یا آنرا دلیلی برای انجام ندادن
آن کار قرار میدهند!!!.
۳ـ گروه سوم افرادی هستند که معمولا ازتمام فرصتها زندگی بلافاصله
استفاده میکنند
و برای ایده و نظریات خود همیشه جایگاهی نو کنار گذاشته اند که چنانچه
در نظرآنان معقول ومنطقی بیاید بلافاصله جایگرین تفکر قبلی میکنند.
و از هردریچه ای برای قبول بهترین ها وهمچنین تفکرات نو ونوآوری های
فکری ـ تفکری ،اجتماعی اقتصادی ، و...
بهره جوئی کرده در جهت پیشرفت خودبکار میگیرند
وهمیشه قادر هستند خود را با زمان وشرایط سریعا تغییر داده وباهرآن چیزی
که بتوانند جوابگوی خواسته ها ونیازهای فردی ، خانواده گی واجتماعی
او باشد سازگاری کند وموفق ترین افراد از همین دسته هستند که هرگز:
اما ها وباید نبایدها پیشینیان
مانع آنچه در ذهن وزندگی او عقلانی ومنطقی ست نمیگردد وتعصب خاصی بر
عوامل اطراف ندارند وکاملا انسانهائی انعطاف پذیر، شاد، خوش برخورد و در
مواقع ضروری کاملا جدی هستند وبرای آنان زمان کار، زمان کار است و
درزمان فراغت نیز به بهترین شکل از هرچه در اختیار دارند بهره میبرند.
۴ـ افراد چهارم کسانی هستند که همواره به آنچه دارند قانع بوده وبه چند ایده
ونظریه وپند دلخوش داشته اند وبدینوسیله از هرچه را هست به همانگونه که
هست بهره مند میشوند هرگز به پیشرفت وترقی خود آنقدر اهمیت نمیدهند
قالبهای این گروه هرگزتغییرنمیکند وهمیشه درچهار چوب انچه یاد گرفته اند
با تعصب عمل کرده ودیگران راهم در صورتی که خلاف آن عمل کنند سرزنش
میکنند و چنانچه مجبور به تغییردرنحوه زندگی ویا تغییر شغل وغیره
گردند دچار سردرگمی و یاس شدید شده وهمچنان از پذیرش آنچه پیش میآید
یا ایده های نو یا پند دیگران هراسان شده از پذیرش آن سر باز میزنند.
چنین افرادی بواقع هرگز پیشرفت شایانی در زندگی خود نمیکنند وهمواره در
نقطه ای ثابت ایستاده وبه قضا وقدر تن در میدهند واز پذیرش نوآوری ها
وحتی تجربیات نو وهرآنچه بتازگی در دنیای نوین ثبت یا ثابت گردیده است
سر باز میزنند و کماکان نیزاز روزگار ناله ها دارند وهمچنان در نقطه ثابت خود
هم باعث یاس وافسرده گی خود هم اطرافیان خویش میشوند
واین دسته بدترین نوع افراد شمرده میشوند
که منفی گرائی ویاس آنان نه تنها برخود که بر جامعه کوچک خانواده
واز این طریق به جامعه بزرگتر انتقال می یابد.(از خانواده به جامعه)!
فکر کنید چنین افرادی پدر ویا مادر یا پسر بزرگ ودختر بزرگ خانواده
نیز باشد که دیگران باید ازاو حرف شنوی داشتهو بدون چون وچرا پذیرنده
تمام خواسته های او باشند.
علم روانشناسی ثابت نموده است که تکرار جمله هائی چون :
براثر تکرارانقدر درذهن آدمی اثر گذار است که حتی اگر بصورت مداوم
به خود یا کسی بگوئی:
چه این جملات دردرون خو د شخص تکرار شود چه مداو م به شخص
دیگری گفته شود به مرور مغز آنرا باور کرده فرد به آدمی مبتذل ،
بی عرضه، بدون قدرت ، متکی و(در صورت تکرار: تو دیوانه ای بیش نیستی)
حتی به دیوانه ای تبدیل میگردد
چنین افرادی قدرت تشخیص، انتخاب درک و حتی کوچکترین تصمیم را
در زندگی خود ازدست میدهند وهمواره نیازمند فرد دومی برای شروع یک
کار یا حتی رفتن به جائی نه چندان مهم میباشد.
مثلا حتی برای خرید یه بلوز نیز قادر به تصمیمم گیری نخواهد بود وبایست
کسی را به همراه خود ببرد تا چنانچه بلوز یا چیزی راانتخاب کرد مطمئن شود
که اشتباه نکرده است وتوبیخ شخصی و درونی یا توبیخ نزدیکان را بخود
نخواهد دید واین همان بی ارده گی فردیست که در زندگی او همواره موجب
شکست مداوم او در زندگی میگردد.
چنانچه به مطالعه کتب روانشاسی علاقمند باشید یا مروری بر چند کتاب
داشته باشید بوضوح این را درخواهید یافت که انسانهای ناامید یا ناموفق
معمولا یا خود به سرزنش خود مشغولند یا اجازه میدهند دیگران مداوم آنها
را سرزنش کنند و به گفته بزرگان:
واژه ها همین جملات هستند که برگرفته از علوم متفاوت از جمله
روانشناسی، روابط اجتماعی، علمی وفرهنگی و...د آن تاثیر شگرفی دارند وبشر
نیازمند آن است که با آشنائی با آن ازطرق مختلف زندگی خود را پیشرفت داده
در بهتر شدن زندگی خود کوشا باشد .
(واژه ها) ئی که برای شما به تحریر درمی آوردم ایده های شخصی من
نیز هستند واین دست واژه ها میتواند منبع خوبی باشند که به وسیله آن بتوانیم
هرچه بیشتر خود را در زندگی امروزی در مکان واقعی خود جای داده بهترین
بهرهرا از زندگی ببریم ودیدگاهی مناسب در زندگی خود ایجاد کنیم که موثر
واقع شود واین همان شناخت خود است که من چگونه آدمی هستم ویا آنکه
بهتر است باشم:
تا این لحظه هرآنچه به تحریر در آورده ا م نمونه هائی ازاین دست جملات و
واژه هاست که بسیاری از بزرگان جامعه ایران و جهان بر صحت آن مطالب
وجملات بسیارنوشته اند و چه شعرای بزرگ چه بزرگان همگی به طرق خود
اینگونه جملات را به آینده گان بخشیده اند:
مثال شاعر کهن میگوید:
وشاعری جدیدتر مینویسد
شاید این دوجمله بنظر هیچ هماهنگی با یکدیگر نداشته باشد اما اگر ازاین
دیدگاه نگاه کنیم چه فکر میکنید؟ اینکه :
من تنها وقتی میتوانم در زندگی خود را به جائی برسانم که خودرا پیشرفت
داده و با نگاهی تازه بدنیای خود بنگرم خود رادر زمینه کار وتحصیلی پیشرفت
داده با همت تلاش وکارمزدی را که میبایست از زندگی بدست آورده
روزگار خود را بهتر وپاینده تر کنم.
میبینید که در اینجا دو شعر
چقدر هماهنگ وگویاست وچقدر میتواند درزندگی مااین ایده بکار گرفته شود
تا زمینه های پیشرفت فردی ودر نتیجه اجتماعی رابر فرد فرد جامعه
باعث گردد.
از سوی دیگر حافظ( شاعر) میگوید:
خواهی که سخت وسست جهان بر تو بگذرد ؟! ...
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش! (حافظ)
در اینجا می بینید که حافظ نیز انسانهائی را که در قالب وقابها وچهارچوب های
سخت و متعصب خویش گرفتارند توبیخ میکند و میگوید که گاه باید
قالبها را شکست و (باید نباید های پشیینه گان*) که سینه به سینه به ما رسیده
است گاه باید تغییر داد
وآنچه ضرورت یک زندگی نوین ساده وبهتررا میتواند جوابگو باشد بازبودن
دریچه ودیدگاه فکری انسان است که می بایست همپای زمان با آن پیشرفت کند.
بطور مثال:
من اگر بخواهم در کافی شاپ یا همان تریا یا قهوه خانه به زبان معمولی خودمان
یک فنجان چای بخرم وبخوردن آن بنشینم نباید توقع داشته باشم حتما وهمیشه چای
من ازسماور نفتی یا کمی پیشرفته تر برقی دم کرده باشد کمااینکه بسیاری از
میانسالان وکهنسالان معتقدند هیچ چائی مزه همان چای با سماور را نمیدهد
واین چای های بسته ای میان آب جوش جز یکجور کلاهبرداری نیست
البته لازم بتذکر است که کشف اینکه خاکه های چای را درکیسه ای ریخته
به ملت بفروشند یکی از ایده های بود که نه تنها باعث کسب درآمدی
فوق العاده برای فروشندگان چای شد بلکه بسیاری ازانسانهای تنبل را
هم نجات داد!!!
اما اینگونه بنگریم که شما در شانزلیزه پاریس نشسته باشید وبخواهید چای
میل کنید واصرار داشته باشید که باید از سماور بمن چای بدهید!!!
اینجاست که میرسیم به همین قالبهائی که نباید دست بخورد!!!!
اما نمیشود هم دست نخورده بماند چون امکان انجامش نیست!!!
( همین که: هیچ چائی... چای سماور نفتی نمیشود!!)
اصلا چطوراست برهیزم کتری بگذاریم و چای دم کنیم که دیگر خالص خالص
باشد وحرفی درآن نشود زد که این چای ،چای حسابی نیست بلکه
آب رنگی ست!!!
این تنها یک مثال بود ونگاه را برمیگرداینم به مسائل مهمتربرای مثال
اینگونه قالبها: هرگز روی حرف بزرگتر حرف نزن!!!
جالب است آنهم در جامعه کنونی که کتاب تاریخی که فرزند من در دبیرستان
ودانشگاهمطالعه میکند صد چندان قطور تر از کتابی ست که منو شما در
سالهای سال پیشخوانده ونمره آورده ایم یا دیگر کتب او یا رایانه ای
که امروز جای چتکه برایمان حساب میکند
صدچندان پیشرفته تر است وفرزند منو شما نه تنها میتواند باان حساب
دودوتا چهارتارا دربیاورد بلکه درصد و تخمین و ضروب نجومی را
هم شاید بتواند از آن بیرون بکشد
آنوقت یادت بماند پدر پدر است مادر مادر است و بزرگ فامیل اگر
میگوید:ماست سیاه است! خالی از ادب است که شما بگوید پدر جان ،
موسفید عزیز بخدا ماست سفید سفید است!!!
و با این توجه که بالاخره او دوتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده است حتما
میداند چه میگوید پس من باید قبول کنم ماست سیاه است و چنانچه دستور
فرمودند برو بمیرباید بی چون وچرا قبول کنم چرا روی حرف
بزرگتر حرف بزنم مگر از جانم سیر شده ام !!!!!!
در واقع ما به فرزندان خود میآموزیم بما فقط جلو ما نه نگویند وپشت سر
بما خندیده وما را بخاطر زورگوئی های بی دلیل به تمسخر بگیرند تا که
بخود ثابت کنیمکه حرف من حرف است و دیدی
بچه من روی حرف من حرف نمیزند وبی چون وچرا قبول میکند
که تصمیم من بعنوان یک پدریک مادر یک موسفید جای مخالفت
ندارد وآنگاه دختر خود را بزور به فلانی میدهیم
دست دختر همسایه را دردست پسر جوان خود میگذاریم چون معتقدیم زن بگیرد
آدم میشود!!!
واگر دختر همسایه را هم از آدمیت انداخت تقصیر دختر است چون زن
خوب کسی است که بتواند شوهرش را ضبط وربط کند و در نهایت انقدر
خوب و خانم و مال جمع کن وبا سیاست باشد که ا ورا روانهء حج واجب
کنداما اگر خدای نکرده ازشنیدن حرف شوهر سر باز زد حتی اگر شوهرش
دیوانه زنجیری باشد یا عقل درست وحسابی نداشته باشد بعلت عدم تکمین میتوانید
اورا در اتاقی زندانی کنید از دادن نفقه سرباز زده اورا تنبیه بفرمائید !!!
چراکه حرف مرد حرف مرد است وزن نباید نه بگوید!!!
تا دیروز پدر وبرادر وخواهر بزرگتر برسر جوان میکوبید امروز شوهر
... فردا را هم خدا بخیر بگذراند!!!
وواژه ها گویای همین هستند!!! واژه های مثبت ومنفی که زمینه ساز زندگی
ما میشوند!!
اما دوست من با دنیا همانگونه زندگی کن که دنیا پیش میرود
هرگز همسر کتک خورده تو محبت ترا بر دل نخواهد داشت واگر ترس
ازتو باعثارضا شدن درون تو میشود جز در گول زدن وتحقیر خود که کار
مهمتر دیگری انجامنداده ای چون همسر یعنی: شریک.. همراه .... همدم
وخانه یعنی محل آرامش و آسایش فرد چهمرد چه زن چه کودکان واگر
جز این باشد و راحتی یک فرد بر فرد دیگر در خانه ترجیح داده شود
دراصل دموکراسی در درون خانواده برقرار نگردیده است و درجائی که
خانه من فاقد دموکراسی ست چگونه جامعه میتواند یک کشوری دمکراسی
باشد؟!
وقتی فرد فرد جامعه با چنین اندیشه هائی وچنین قالبهائی عرصه را برخود
ونزدیکان وعزیزان خود تنگ میکنند!!!
وزمانی که من به شخصه قادر نباشم دموکراسی فردی را اجرا کنم آنهم در
محیط کوچک خانه چگونه توقع اجرای آنرا از جامعهء خود دارم!!!
زمانی که هرچه پدر بگوید همان است هرچه موسفید بگوید همان است !!!
توهین بر موسفیدان جامعه نمیکنم نه هدف این نیست!!!
تجربیات ودانشهای تجربی افراد میانسال و موسفید بسیار در زندگی و کتب
مختلف ودر میان سخنان بزرگان یافت میشود.
اما بنگرید براستی دراین نوع جملات شما جمله ای یافت می کنید که درآن مثلا
أرد بزرگ یا افلاطون یا شهید دکتر علی شریعتی گفته باشد:
باید به حرف من وآنچه من میگویم بدون چون وچرا عمل کنی؟؟؟!!!!
نه!!!
گفته های این بزرگان نیز بما این موقعیت و این انتخاب را
میدهد تا با عقل واندیشه خود آنرا پذیرفته بآن عمل کنیم.
یا نه...
آن را گذری نگاهی کرده بگذریم و برویم دروداقع انقدر
اینان شعور وبزرگی وفهم داشته اند که بدانند هرچه
میگویند ومینویسند واگذار میشود به نسل جامعه امروز
وفردا و ایناتنخاب شخص است که بپذیرد یا خیر!!!
واجباری در آن وجود ندارد!!!
شما میتوانید نوشته متن و کتاب هر نویسنده هر شاع یا هرانسان تحصیل کرده
ودانائی را خوانده آنرا یاوه گوئی نام بگذارید یا ازآن مطلب ومطالبی را درذهن
بخاطر بسپارید وسعی کنید برآن عمل کنید.
میتوانید نقد یا تفسیر کنید، میتوانید مغلطه کرده همه را بگونه ای دیگر بازگو
کنید شما میتوانید هرکاری دلتان میخواهد با خودتان با زندگی شخصی با
علاقمندی ها وتنفرها خود انجام دهید خود را بسازید یا ویران کنید همه اینها
حق فردی شما در قبال زندگی فردی شماست !
اما یک چیز را هرگز فراموش نکنید زندگی فردی شما متعلق به فرد شماست
امازندگی دیگران هرکه هست فرزند شماست خواهر یا برادر شماست
متعلق بخود اوست وشما حق هیچگونه دخالت زور گوئی یا تصمیم گیری
را برای فرد او ندارید !!!!!
چون در جایگاه والدین تا همیشه ء بودن او نخواهید بود که درصورت
گرفتاری او از عمل شما : مثل شوهر دادن وهمسر گرفتن برای او همیشه
دادرس او باشید که البته بعد از اینکه به سر خانه خود رفت معمولا یا
دخالتها زندگی اورا برهم خواهد ریخت یا خواهید گفت
(بر اساس یادگیری از پیشینیان) :
دختر جان پسرجان سرت را بنداز پائین زندگیت را بکن !!!
قسمت تو همین است که هست!!! پس با سرنوشت نجنگ!!!!
بگذریم که این سرنوشت را شما برای او لقمه کردید و در دهانش نهادید
اما امروزاوست که باید بسازد وهیچ نگوید!!!
یا در صورت انتخاب یک شغل یا رشته که مورد علاقه شماست نه او!!!
یک عمر اورا اسیر کاری میکنید که بدون هیچ علاقه صبحها خود را بآن رسانده
انجامش میدهد وبه خانه باز میگردد
ویک عمردر یک افسرده گی مطلق زندگی را سر میکند تا بالاخره روزی
منه مادر یا پدر بمیرم شاید او بتواند آنگونه میخواهد زندگی کند البته اگر
دیگر درعمراو جائی برای تغییر وتحول مانده باشد وخودش سن بالای ۳۰
و ۴۰ نباشد !!
ا گرچه برای شروع هرگز دیر نیست اما دربسیاری مواقع وقت شخصی فرد
انقدرتنگ است که مجبور میگردد به سفره ء خانه خود بسنده کند وبه طریقه
فعلی نان خانواده را همینگونه که از دستش ساخته است و میتواند بر سفره
بگذارد ودیگر امکان و موقعیت و وقت کافی برای ادامه تحصیل
یا تغییرشغل برایش نمانده است!!!
زینرو واژه ها را بکار بگیرید واژه های مثبت را واژه هائی که میتواند من شما
فرزندان وعزیزانتان رابسوی بهبودی و بهتر زندگی کردن سوق داده باعث پیشرفت
فردی واجتماعی شما وعزیزان شما باشد.
گفته های بزرگان و تجربیات را نادیده نگیرید وآنچه را منطق و زمان حکم میکند
پذیرا باشید تا بهبودی بیشتری در نوع زندگی وپیشرفت خود ودیگران حاصل نمائید
از یادگیری هرچه بیشتر در زندگی نترسید وتا آنجا که میتوانید بر علم ودانائی خود
بیآفزائید چرا که آدمی در همهء زمینه های علمی ـ اجتماعی و... نیازمند دانش های
گوناگون است وباور کنید خواندن کتاب، نگاه کردن به برنامه های علمی ـ تحقیقی،
آشنائی با دنیای جدید و مدرنیزه ء جهانی هیچ یک باعث صدمه به کسی نبوده است
که زندگی من یا شما رو بتواند برهم بریزد
چون خداوند درکنار همه اینها عقلی به انسان اعطا نموده است که قادر به
تشخیص این باشد که کدامین تازه آ مده های علمی ـ اجتماعی ـ اقتصادی ـ
پزشکی .غیره
میتواند در بهتر شدن زندگی ما تاثیر مثبت داشته باشد ودرعین حال مجبور به
پذیرش هیچ چیز نیستیم مگر آنکه لازمه زندگی ما باشد.
در پناه یگانه هستی شادمان وموفق باشید. فرزانه شیدا
۱۷ سپتامبر ۲۰۰۷- معادل ۲۶/۰۹/۱۳۸۶
پایان بخش اول واژه ها (سخنانی از هزار سخن)
به قلم فرزانه شیدا
فارســی شکــــر اســـت
درباره تاتر ابسورد که به آن تاتر پوچگرا، تاتر نو، و ضد تاتر نیز گفته مى شود بسیار سخن
رفته است. این عنوان به نوشتار و زبانى اطلاق مى شود که ضد ساختار قراردادى و
شسته رفته تاتر پیشین است.
هر چند که شکوفایى تاتر معنا باخته یا ابسورد در قرن بیستم است، اما پیشینه ى
این نوع تاتر به زمان هاى دور بر مى گردد و نمایشنامه نویس هاى بسیارى بوده اند
که از دیر باز چنین زبانى به کار برده اند. دلقک هاى نمایشنامه هاى شکسپیر،
که بعدها آلفرد دو موسه نیز از آن ها در نمایشنامه هایش الهام گرفت، بسان
شخصیت هاى تاتر ابسورد، گفتار و کلامشان فاقد معنا و انسجام است.
آنچه توسط منتقد انگلیسى مارتین اسلین([1]) در سال 1961 تاتر ابسورد نام گرفت،
آثاریست که اصول و منطق کلام را در هم مى ریزد و گاهى به هذیان و یاوه گویى مى گراید.
زبان در این نوع تاتر کاملا دگرگون مى شود و شرایط پیش بینى نشده و غافلگیر کننده اى
به وجود مى آورد. این نمایشنامه نویسان علیرغم گوناگونى و تفاوت هایشان هر یک
به نوعى اضطراب و پرسش هاى زمان خود را منعکس مى کنند، پرسش هایى که از
یاس و شرایط ناگوار سالهاى بعد از جنگ جهانى دوم ناشى مى شوند. آنها بر
ضد ارزش هاى بورژوازى و سازشکارانه پیش از جنگ به پا مى خیزند و با بیان
و زبانى متفاوت سعى مى کنند آن را فرو پاشند و تاترى آزاد را جایگزین آن سازند.
یونسکو تاتر آبسورد را اینگونه تعریف مى کند:
«تاتر معنا باخته، ضد مضمون، ضد ایدئولوژى، ضد رئالیست ـ سوسیال،
ضد روانشناسى، ضد بورژوازى است. تاتر ابسورد احیاى تاترى نو و آزاد است. آزاد یعنى
رها شده، یعنى بدون موضع گیرى: ابسورد تنها تاترى است که قادر است به دقت و
صمیمانه بدیهیات پنهان را آشکار سازد. تاتر، معمارى متحرک تصاویر صحنه است.»([2])
در وراى این صحنه ها تماشاگر یا خواننده با دلهره ها و نگرانى هاى زمان
خود روبرو مى شود. انسانى که در عصر مدرن زندگى مى کند با شک و تردیدهایى دست
به گریبان است که دیگر نمایشنامه هاى کلاسیک و سنتى قادر به بازگو کردن آن نیست.
تاتر با تصویر کردن این احساس ناامنى و اضطراب حاکم بر دنیاى جدید، بازتابى مى شود
از واقعیات انسان مدرن. نمایشنامه نویسان ابسورد هر یک نگرش و جهان بینى خود
را دارند اما همگى سعى در تحول و احیاى زبان و تاتر دارند تا اعتراض خود را بر ضد
ارزش هاى دیرپاى تاتر و جامعه بازگو کنند.
درونمایه هاى این گونه نمایش ها نشان دهنده شکست ارزش هاى عقلایى و اومانیست
مى باشد. ساختار و مکالمات گاهى آنچنان غیر منطقى هستند که به یاوه گویى
مى گرایند. نمایشنامه نویسان این گونه تاتر هر یک به گونه اى، تمام ساختار و قالب هاى
کهنه را در هم مى ریزند تا تاترى مدرن و متناسب با دنیاى جدید ارائه دهند. البته همانگونه
که اشاره شد مضمون معنا باختگى و ابسورد مضمون کاملا جدیدى نیست و همواره
در طول تاریخ ادبیات به نوعى وجود داشته است. اگر به تاریخ تاتر نظرى بیفکنیم
مى بینیم که مضمون ابسورد در نمایشنامه ها و رمان هاى فرانسه از دیر باز دیده
مى شود اما در قرون وسطى سلطه کلیسا به گونه اى بود که تاتر با مفاهیم و
آیین مذهبى در مى آمیخت. به دلیل همین معنویت، مضمون ابسورد و پوچى و بى معنایى
زندگى در تاتر آن زمان کمتر دیده مى شود. بعدها با عصر نوزایش (رنسانس) اروپا
و با ظهور متفکرانى چون پاسکال، حقارت و ضعف بشر و واقعیت دلهره آور مرگ مطرح
مى شود و با آن پوچى سرنوشت بشرى چهره مى نماید.
عواقب از دست دادن این جهان کامل، منظم و منسجم در دن کیشوت اثر سروانتس
به خوبى آشکار است. دن کیشوت مظهر شوالیه ایست که دیگر ارزش ها و دانش کهن
به کارش نمى آید ودر دنیایى که سنت ها را از دست داده است، بین تصورش از دنیا و
واقعیت هر روزه دست و پا مى زند. رویاهایش را حقیقت مى پندارد، در دنیاى آرمانى
خیالى به سر مى برد، به عبث بر آسیاب بادى مى تازد و سعى در نگهدارى ارزش هاى
پوسیده اى دارد که با واقعیت زمان تطبیق نمى کند. از این جهت دن کیشوت نمونه
و الگوى شخصیت هاى ابسورد مى تواند تلقى شود، انسانى که شرایطى مسخره و
در عین حال تراژیک دارد و در دنیایى به سر مى برد که معیارهایش را از دست داده است.
کمى بعد در عهد درخشان تاتر فرانسه، مکتب کلاسیک شاهکارهایى مى آفریند که
در همگى آنها سخن از تقدیر و جبر روزگار است. قهرمانان کرنى و راسین نماد عجز
و درماندگى انسان در برابر قدرت تقدیر و سرنوشتند. آگاهى به این عجز و
نیافتن نیرویى ماوراءالطبیعه براى رهایى و رستگارى، انسان را با حقیقت وجودى
خود آشنا مى کند و راه را براى شرایط ابسورد و پوچگرایى آماده مى سازد.
اما در تاتر کلاسیک این دوره، قهرمانان شخصیت هایى استثنایى و خارق العاده اند،
به طبقات بالاى اجتماع تعلق دارند، مظهر شرافت و قدرتند و شجاعانه سرنوشت محتوم
خود را مى پذیرند و از شرافت و منزلت خود دفاع مى کنند.
تاتر در قرن هجدهم فرانسه که قرن روشنگریش مى خوانند
ا ز حیطه کلیسا و دربار خارج مى شود و جایگاهى است براى اشاعه افکار انقلابى و
مردمى. چنین تاترى زندگى و مشکلات مردم عادى را مطرح مى کند و به شخصیت ها
اقتدار مى بخشد و به انسان این باور را مى دهد که قادر است از شرایط جبرى زندگى
خود را برهاند و به زندگى بهترى دست یابد. به همین دلیل نیز در نمایشنامه هاى
آن دوره فرانسه کمتر نشانى از تفکر پوچ گرا و ابسورد دیده مى شود.
پس از انقلاب فرانسه (1789)، سرخوردگى و سردرگمى نسل پس از انقلاب
در آثار پیروان مکتب رمانتیسم به خوبى دیده مى شود. رمانتیسم با «دلگرفتگى»
(spleen) یاس و کسالت آمیخته است. نسل رمانتیک که وارد دنیاى مدرن شده است
آرمان هاى ارزشمند خود را از دست داده است، «درد قرن»([3]) دارد و قادر نیست
مرهمى براى آن یابد. از دیدگاه او زندگى معنایش را از دست داده است، پس در خود
فرو مى رود و درد «من» خود را فریاد مى کند. تنهایى، افسردگى،
سردرگمى و کسالت شخصیت هاى رمانتیک بسیار با حالات شخصیت هاى ابسورد
قرن بیستم شباهت دارد. با این تفاوت که نسل رمانتیک نسلى است که هنوز معتقدات
مذهبى محکمى دارد و چنین باورى او را از وضعیت پوچگرایانه تاتر ابسورد مى رهاند.
قرن بیستم با جنگ هاى متوالى و فرضیات جدیدش انسان را متزلزل مى کند.
ارزش هاى معنوى و اجتماعى در هم مى ریزند. فروید با کشف ضمیر ناخودآگاه پرسش هاى
جدیدى مطرح مى کند و درباره انسان چون و چرا مى کند. ادبیات با جویس و
پروست متحول شده است و زبان متداول پیشین پاسخگوى نگرش و جهان بینى
انسان مدرن نیست.
آداموو([4]) احساس انسان قرن بیستم را اینگونه شرح مى دهد:
«چى هست؟ اقلا مى دانم که من وجود دارم. ولى این من کیست؟
این من چیست؟ فقط مى دانم که رنج مى برم. و اگر رنج مى برم براى این اینست
که در نهاد من گسستگى هست، جدایى هست. گسسته ام. از چه گسسته ام؟
نمى دانم چه نامى بر آن نهم. اما گسسته ام. (آن وقتها خدا مى نامیدندش اکنون نامى ندارد)»([5])
چنین است که انسان قرن بیستم در برابر راز هستى، خود را با ترس ها و تردیدهایش
تنها مى یابد. کتاب ها و تحقیقات روانشناسى، فلسفى و ادبى مانند روانکاوى و اگزیستانسیالیسم
به او آموخته بودند که خود را نمى شناسد و قادر نیست حتا به آنچه در دروانش نیز مى گذرد
پى برد.
انسجام درونیش از هم پاشیده است و احساس مى کند که زندگیش پوچ و عبث است.
توان ادامه حیات ندارد: «زندگى پوچ نیست، فقط خیلى سخت است، خیلى سخت»([6])
همانگونه که دیدیم چنین احساسى پیش از این نیز وجود داشته است ولى این بار
نمایشنامه نویسان با تکنیک و روش هاى جدید نوشتار این به هم پاشیدگى درونیشان
را به رشته تحریر در مى آورند. در نمایشنامه هاى کلاسیک انسان ها و روانشناسى شان
مطرح بود در حالیکه در نمایشنامه هاى ابسورد پس از سال هاى 1945 زبان و
موقعیت هاست که مضمون یا ضد مضمون تاتر مى شود.
زبان معرف روانشناسى شخصیت ها نیست.
حتی دیگر وسیله ارتباطى نیز نیست.
کلام بى معنا بازتاب بى معنایى و عبث بودن زندگى انسان است.
هدف تاتر ابسورد بحث بر سر علل یا تحلیل این احساس سر در گمى نیست، تنها
سعى دارد این احساس را منعکس کند و در این راه از شگردهاى بصرى و تاترى
گوناگونى یارى مى گیرد.
ابسورد و معنا باختگى به عبارتى بیان سر در گمى انسان مدرن است.
براى او نظم دنیا در هم ریخته است و او دیگر آرمان ها و اهداف بزرگش را
از دست داده است. نمى داند کیست و در این دنیا به چه کار مى آید.
بدین گونه است که مفهوم قهرمان مرسوم در ادبیات و نمایشنامه هاى کلاسیک کم کم از بین
مى رود و جاى خود را به ضد قهرمان مى دهد. راهى که با سروانتس آغاز گشته بود
و دیگران ادامه اش دادند. دیگر دوران شخصیت هاى اسطوره اى قرون وسطى ،
قهرمانان راسین([7]) و کرنى([8]) سپرى شده است و ضد قهرمانانى چون مادام بوارى
و ولگردهاى بکت([9]) جاى آنها را مى گیرند. در دنیاى جدید همه چیز مضحک،
بى معنا و ظاهرى است. گفتگوها و ارتباطات انسان ها بى محتوا و قراردادى است،
انسان حرف مى زند تا احساس کند زنده است.
ارتباطى بین انسان ها نیست، مکالمات ابسورد در واقع تک گویى و مونولوگى
بیش نیستند، کلام معنایش را باخته است.
گره و گره گشایى در کار نیست، شرایط نه تراژیک است و نه خنده دار.
شخصیت ها بسان کهن الگوهایى بى چهره و بى نام و نشانند که در دور باطلى
گرفتار آمده اند، محکوم به ادامه حیاتند و نمى دانند با خود و با زندگى چه کنند:
«کارى نیست» عبارتیست که بارها بر زبان ولگردها و دائم الخمرهاى بکت مى آید.
البته مى توان براى تاتر ابسورد نمادهایى قائل شد. مى توان گودوى بکت را God،
خدا فرض کرد و اینطور نتیجه گرفت که بشریت در انتظار منجى است که او را از این
پوچى برهاند. مى توان باز در همان نمایشنامه روابط حاکم بین شخصیت ها را با روابط
انسان ها در نظام سرمایه دارى مقایسه کرد.
اما تحلیل ما از نمادها هر چه باشد در زبان و محاوره تاتر ابسورد تغییرى نمى دهد چرا که
ویژگى این نوع تاتر، زبان مخصوص و معنا باخته ایست که در مکالمات آمده است.
زبانى که هدفش تخریب زبان و در عین حال تخریب واقعیتى است که بیان مى شود.
با این وجود در تاتر ابسورد زبان و گفتار نقش مهمى دارند زیرا تنها به کمک
زبان است که شخصیت هاى ابسورد قادرند وجود خود را اثبات کنند و به خود بقبولانند
که در این جهان نقش و جایگاهى دارند. مضمون هاى این تاتر عبارتنداز انتظار،
زمان، مرگ، بى هدفى و سردرگمى و عدم ارتباط بین انسان ها که به اشکال گوناگون
نمایش داده مى شوند.
امروز نیز پس از بزرگانى چون آداموو، بکت، یونسکوو تاردیو، ابسورد و
معنا باختگى همچنان در تاتر فرانسه باقى است و کسانى چون یاسمینا رضا([10])
و ژان ـ میشل ریب([11]) متاثر از آنند.
ژان ـ میشل ریب در تاتر بى حیوان خود ابسوردى دیگر که شاعرانه است مى آفریند.
این کتاب که مجموعه 9 نمایشنامه کوتاه است و در سال 2002 به عنوان بهترین کتاب
نمایشنامه سال فرانسه شناخته شد([12]). ریب با نگاهى متفاوت از پیش کسوتانش،
انسان را در شرایط ابسورد و احمقانه دنیاى امروز تصویر مى کند. زبان و صحنه هاى
نمایشنامه ها هر چند واقعیاتى همیشگى و دیرینه را بیان مى کنند، اما انتقادى بر
شرایط امروزه انسان کنونى است. ابسورد به معناى فلسفى آن بدانگونه که در آثار
آلبرکامو و نمایشنامه هاى بک دیده مى شود در این نمایشنامه به چشم نمى خورد.
شرایط و رفتار زندگى انسان امروزى است که مضحک و بى معناست نه اصل حیات.
همانگونه که خود گفته است او به دنبال لحظات صاعقه آساست:
«لحظاتى که به ما مى گویند دنیا به طور یقین قابل پیش بینى نیست و
هنوز مکان هایى وجود دارد که در آنها واقعیت درهایش را به رویمان نبسته و
محبوسمان نکرده است».
شخصیت هاى «تاتر بى حیوان»، واقعیات موجود را درهم مى ریزند، جهانى دیگر با خ
صوصیاتى دیگر مى آفرینند که ضد واقعیت است و به ابسورد تعلق دارد.
در نمایشنامه اى، ناگهان برادرى تصمیم مى گیرد که از برادر بزرگترش
که نویسنده مشهورى است موفق تر و معروف تر شود. پس چندکتاب درباره علم منطق
و روانشناسى و غیره از بر مى کند و به سراغ برادرش مى رود تا به او خبر دهد که از
او باهوش تر شده است. در نمایشنامه دیگرى پدرى که نام دخترش را به خاطر
نمى آورد دلایلى مضحک و بى سروته براى اثبات نظریات خود مى آورد.
محاوراتى از اینگونه شرایط مضحک و بى معنایى به وجود مى آورند که حاکى
از نگرش ابسورد نویسنده آن به جهان کنونى است.
ریب مکالمات و موقعیت هاى نمایشنامه هایش را از زندگى و گفت و گوهاى
روزمره انسان ها در این روزگار مى گیرد. نمایشنامه هایش مانند گزارش مستندى است
از زندگى هر روزه ما، بدانسان که خواننده یا تماشاگر خود و اطرافیانش را در این
صحنه ها باز مى یابد و از بى معنایى و مضحک بودن وضعیت خود به خنده مى افتد.
زن و شوهرى به تماشاى نمایشنامه فدر راسین آمده اند که بازیگرش خواهر زن
است و مرد از اجراى این نمایشنامه بیزار و منزجر است. زن به اصرار از شوهرش
مى خواهد که به خواهرش تبریک گوید و مرد زیر بار نمى رود،
پس زن به هر دلیل و برهان بى معنایى متوسل مى شود تا او را متقاعد کند.
البته موفق نخواهد شد و سخنان بى معنایش تنها بى محتوایى و ابسوردیته رابطه او
و همسرش را آشکار مى کند.
در نمایشنامه کوتاه دیگرى به نام موزه مکالمات انسان هایى آمده است که از موزه دیدن
مى کنند و هر یک درباره تابلوهاى نقاشى نظرى مى دهد.
اظهارنظرهاى قراردادى و بى معنایى که هر یک به زبان مى آورند همانیست که ما نیز
بارها گفته و شنیده ایم. با خواندن این نمایشنامه ها انسان در مى یابد که ابسورد و
معناباختگى تنها در ادبیات وجود ندارد، بلکه زندگى هر روزه ما مملو از ابسورد است
ولى خود بدان آگاه نیستیم. شخصیت هاى این نمایشنامه ها با اظهار نظرها
و یاوه گویى هایشان صحنه هاى بکت و یونسکو را در ذهن تداعى مى کنند.
انسان سخن مى گوید تا احساس کند زنده است و بین آدم ها ارتباط واقعى و
عمیقى وجود ندارد.
انسان تنهاست و براى غلبه بر این احساس دردناک به دیگران مى آویزد، تلاش مى کند
با کلام سرگردانیش را پنهان کند، اما از آنجا که دیگران نیز گرفتار چنین حالتى هستند
کلام مبدل مى شود به مهمل گویى و بر سر درگمیش مى افزاید.
سنت اگزوپرى([13]) مى گفت «کلام سرچشمه سوءتفاهم هاست»، در دنیاى ابسورد
اصولا تفاهمى نیست تا کلام آنرا بر هم زند. انسان ها سخن نمى گویند تا به درک مشترک
و همدلى رسند، حرف مى زنند تا بر خلا هستیشان سرپوش نهند. از اینروست که
کلام معنا باخته است.
در نمایشنامه بکت به نام «بازى تمام شد» یکى از شخصیت ها کلوو
(Clov) از شخصیت دیگر هم (Hamm) مى پرسد:
ــ وجود من به چه دردى مى خورد؟ و او پاسخ مى دهد:
ــ که جواب منو بدى.
عدم ارتباط بین انسان ها و شبه مکالمات برخاسته از این شرایط، از خصوصیات
بارز تاتر ابسورد است که نمایشنامه هاى ریب نیز بدان آمیخته است. با این تفاوت که
برخلاف بکت نمایشنامه هاى «تاتر بى حیوان» تراژیک نیست بلکه همواره بارقه امید و
آرزوى رهایى در آن ها دیده مى شود. همانگونه که پیشتر ذکر شد،
ابسورد ژان ـ میشل ریب ناشى از یاس فلسفى نیست، بلکه اغلب برخاسته از شرایط زندگى
بشر در بند و در قفس امروز است.
بشرى که شهامت تغییر شرایط زندگیش را از دست داده است،
ناچار و علیرغم میل باطنیش به چنین شرایط ناخواسته اى تن داده است.
پس چاره اى ندارد مگر مهمل گویى و یاوه سرایى.
با این حال شخصیت هاى تاتر ریب امیدشان را از دست نداده اند و آرزوى رهایى
از واقعیت هاى اجبارى و قراردادى را در سر مى پرورانند، در انتظار واقعه اى هستند
که آنها را از شرایط ابسوردشان برهاند به آنها امکان خیال پردازى و پرواز دهد.
ضد قهرمانان بکت در اتاق در بسته اى (جهان هستى) گرفتار آمده اند که امید رهایى از آن نیست.
تنها باید وقت را کشت زیرا که «انتها در ابتدا است»، و زندگى چیزى نیست مگر
شمارش معکوس براى فرا رسیدن زمان مرگ. در نمایشنامه هاى کوتاه «تاتر بى حیوان»
انسان ها با خوشبینى و امید با جهان برخورد مى کنند زیرا بر این باورند که زندگى
همواره مى تواند آبستن صاعقه هایى باشد که دیوارهاى واقعیات را فرو ریزد
و انسان را از بند برهاند. بدین خاطر است که گاهى اتفاقات غیر عقلانى و ابسوردى
در این نمایشنامه ها رخ مى دهد. ناگهان در اتاقى خودکار عظیمى سقف را سوراخ
مى کند و در زمین ریشه مى دواند. ظهور چنین رویداد غیر منتظره و باورنکردنى شرایط
و مکالمات معنا باخته اى به وجود مى آورد که بى معنایى و احمقانه بودن زندگى
ساکنان خانه را آشکار مى سازد.
اما چنین صاعقه اى باعث مى شود که شوهرى که از زندگیش به جان آمده بود صاعقه
را باور کند و رخت بر بندد و خود را آزاد نماید.
اغلب شخصیت هاى کتاب پس از آگاهى به شرایط بى معنى زندگى خود سعى در
رهایى دارند. بعضى آرزو مى کنند اى کاش به اصلشان که ماهى بود بر مى گشتند که
در آن صورت دیگر نه «جذامى بود نه مالیاتى نه جنگ و خونریزى و نه افسردگى و
دلگرفتگى» و بعضى دیگر در آرزوى پرواز هستند و عده اى دیگر صاعقه را باور
مى کنند، بار مى بندد و از قفس قراردادها بیرون مى جهند و به پرواز در مى آیند.
از نظر ژان ـ میشل ریب بى معنایى و پوچى زندگى انسان امروزه حاصل
عقل گرایى و تفکر انسان مدرن است. انسانى که رویاها و تخیلاتش را از دست داده است
و دیگر جرات خیال پردازى ندارد. گمان مى کند که درس عشق و زندگى در دفتر است و
راه زندگى را در محفوظات و عقل و منطق جستجو مى کند.
در اکثر نمایشنامه هاى کتاب، انسان مدرن عقل گرا به مسخره گرفته شده است.
برادرى که مى خواهد مانند برادر دیگرش نویسنده توانایى شود به سراغ دفتر و کتاب
مى رود، چند کتابى از بر مى کند و تند تند مى خواند:
«ـ عقل: رفتارى به دور از گستاخى و بى باکى، تعادل، خوددارى و قوه تشخیص
در اعمال. آگاهى و علم آنگونه که قدما مى گفتند: «عقل خیر است، نادانى شر (افلاطون).
شهامت واقعى در عقل است (اوریپید).
عاقل ترین افراد کسى است که خود نمى داند (بوالو).
دنیا آهسته آهسته به سوى عقل مى رود (ولتر).»
در نمایشنامه دیگر کتاب به نام نایژه نیز گناه سر در گمى بشر از عقل است.
«لى لى ــ باید گفت که براى فیلسوف ها تنها چیزى که مهمه تفکره، مگه نه؟
کارل ــ درسته، اندیشه، تفکر، دنیاى روح و غیره و غیره...
آن ــ خلاصه یعنى زیر آبى رفتن و فرار از واقعیت ها... به هر حال به نظر من
امروزه مردم زیادى کله شون کار مى کنه. فکر! فکر! فقط و فقط هوش و تفکر به حساب
مى آد و بس، و مردم هى فکر مى کنن، هى فکر مى کنن، شب و روز فکر مى کنن،
حالا به کجا مى رسن خدا مى دونه»
جملاتى از این قبیل در مذمت عقل و تفکرگرایى در کتاب بسیار دیده مى شود.
انسان امروزه اسیر عقل و تفکر است و بدین جهت نیز در شرایط ابسورد گرفتار آمده است.
باید به رویا و صاعقه مجالى داده شود تا هستى انسان معنایى گیرد.
در نمایشنامه زیبا و شاعرانه «مرغ دریایى» مردى به آرایشگاه مى رود و
اعتقاد دارد که بشر در ابتدا مرغ دریایى بوده و پرواز مى کرده است. او بدبختى
بشر را از این مى داند که بالهایش را از دست داده است:
« ــ این نیروى جاذبه لعنتى که شما رو به کف زمین چسبونده. با این حال
آدم وقتى به بازوهاى شما نگاه مى کنه خوب متوجه مى شه که فقط با دو بال زدن
مى تونستین بالاى ابرها پرواز کنین...»
مرد آرزوى پرواز را در دل آرایشگر بیدار مى کند و با هم تصمیم مى گیرند که دوباره
راهى بیابند تا بالهایش را به دست بیاورند.
اینجاست که واقعیت و رویا در هم مى آمیزند و تصویرى شاعرانه مى آفرینند.
آرایشگاه محقر شهرى دور افتاده مبدل مى شود به صحنه جادویى و رویایى خیالى که
حقیقت مى یابد، و آرایشگاه مکانى مى شود براى رستن از اسارت زندگى مدرن.
در صحنه آخر هنگامى که مرد از آرایشگاه خارج مى شود اتفاقى مى افتد که خواننده
عقل گراى امروز را به صاعقه امیدوار مى کند و او را نیز به دنیاى امکانات و خیال پردازى
مى برد:
«آرایشگر کنار صندلى برمى گردد، جارویى برمى دارد و موهاى ریخته روى زمین را
جمع مى کند.
یک آن متعجب و کنجکاو متوقف مى شود، خم مى شود و از روى زمین یک پر سفید برمى دارد».
منبع: مجله فرهنگی هنری بخارا
http://www.bukharamagazine.com/treatise.php?tre_id=547
منبع اولیه : سایت تازه های ادبی:
عنوان شعر: مرکز بودن
من به خود بد کردم بتو وزندگی و دنیا نیز
همه اشعار مرا
رنگ اندوه و غمی تیره نمود
همه ابیات گریست همه دلها خون شد
ودگر آینه هم برق نزد
نه میان چشمم
نه در این کنج منو خلوت شعر
نه دراین خانه کوچک که من انرا روزی
آشیان شب شعرم خواندم
بیخبر بود دلم
« در همینجا که منو دل هستیم
مهد عشق است وامید»
اگراز خود بدمی با همه بودن خویش
شاد وراضی باشم .....ما ز خود دلگیریم
آری از بودن خویش
بی خبر زآنکه همه دنیا نیز مرکز بودن ماست
در همینجا که کنون دل به طپش مشغول است
مرکز عشق منم....مرکز مهر توئی
مرکز بودن وهستی و جهان در دل ماست
وچه غاقل به گذار همه روز
به گذار همه شب
اشکها از نگه و گونه چکید
جای خندیدن و شادی کردن!!!!
وه چه غاقل بودم
وه چه غافل هستیم
کائنات وهمه.... , هستی , ...
, بودن, همه ...از آن من است
زندگانی هم نیز
ومن امادرغم سر به آغوش همان شعر نهادم که مرا
تا ته حنگل بودن میبرد بی هرآن تدبیری
بی هر آن آئینی
و من اما به چه سرگشتگی و غمناکی
همهء عمر هراسان بودم
که حقیقت به کجا پنهان است
معنی ابر چه بود
روشنی های تن روز زچیست!!!
راز این بودن چیست!!!
ای خدا راز همه هستی وبودن که منم
ای تو از خویش فراموش شده
راز این بودن و هستی توهم نیز توئی
کائناتی که مرا مینگرد
به صدای دل من خوش بوده ست
و چقدر اشک ز این دل به نگاهم ره یافت
و زچشمم جوشید!!!
وای بر من که نمیدانستم کائناتی که مرا میخواند
به همان خنده و تک لبخندم
میتواند همه آرامش یک دنیا را
در درون دل من جای دهد
اگر این« دل» میخواست
اگر اوهم به من و زندگیم رحمی داشت
اگر اوهم به همه روزو شب و در همه وقت
سرزنش ها بمنو حس منو عشق نمیکرد کمی!!!
وه چه میشد اگر او هم میدید
که همین« عشق» دراین سرخی او
بیگنه بود و به اندازه خویش
در« نهایت» جا داشت
و من از سرزنشش ترسیدم
که چرا غمزده عاشق بودم
عشق من زندگیم بود ولی
دل زاین فاجعه ها در دم گوشم میگفت
که چه سان بود و چه سان بشکستیم
بی خبر بود دلم
که ز این خرده و صد ریزه ء افتاده بخاک
یک دل پاکتری نیست بجا!!!
آه ای دل دریاب
همه مرکز این دهر منم
همه مرکز این دهر توئی
زندگی مال من است
زنده بودن هم نیز
اگر از خود بخودم برگردم
و خدای دل شادم باشم
و زخود هم راضی
زندگی مال من است!!!!
سوم شهریور 1385جمعه
از:ف.شیدا