افـــسانه غــم
بیا بشنو کنون افـــسانه ام را
حدیث روح چون پروانه ام را
زمانی عاشقی مجنون وشــیدا
بدام دلبری شیرین و زیبا
گرفتار آمد و آن یار بدخو
فراوان ضربه زد برهستی ما
گهی با هــجر خود قلــبم بیآزرد
گهی دل نیش بی مهری زاو خورد
زکـویش بی سبب گاهی مراراند
سرآخــر با رقــیب من بسر برد!
ز عــشق آتشین آن شعله ؛ آن نار
به ســردیها رسید م زآن سـتمکار
تنـفر با غمی درون سینه جوشـید
نماندم بیـش ازاین بر او وفـادار
کــنون که دل رهــا گشتــه ز دامش
شــرابی از جـفا ریزم بکامـــش
چــو شــیرین کامــی دل را ندیدم
ز زهـرتلـخ ََ٫٫غم ،، ریزم به جامش
کنـــون گر بهر جـــبران هم بیــآید
به قـــلبم درب شــادی هم گشــاید
نــدارم مــن دگــر کاری بکـارش
اگـــر حتی به غــم زاری نماید!
دگــر با آنــهمه اشــک وغم ودرد
دلــم آزرده شد ؛ افــسرده و سرد
نمـــیدانی چه سان قـــلبم شکسته
چه سان هستی ما را زیررو کرد!
نمی خواهم دگر با قــلبء شــیدا
بریزم اشکء غــم ،حتی به رویا
نمی خــواهم بداند چُون شکستم
چه ســان برهـــم زده آرامشم را
نمی خـواهم بداند همچو مجنون
دلم خواهد زند بررودء جیحون
نمی خــواهم بداند از جــدائی
دلی دارم شکسته؛ یک دلءخون
کــنون در اوج شـــیدائی خدایا
مــنم تنـــهاترین رســوای دنیا
به چـشمانم فــغان عــاشقی هاست
خموشم!در درونِِ سوزاست وغوغا
مپرس ازمـن چه حالی دارم امــشب
که میســوزم زغـــم در آتــش تب
دلــم هـــجران کشد آنگونه غمناک
که حـــتی آه منِ، میســـوزد این لب
چه میگویم! چنان عاشــق شدم من
که می مـیرم؛ خورد دستش به سوزن
چه سان باید رها گردم زاین عـشــق
که او آتــش شد ومن هـــمچو خـــرمن
کــنون هم با دلــم ســوزان عــشقم
به هــجرش هــمچنان حــیران عـــشقم
چـــه خــواهد شــد مـــرا آخر خــدایا
که مـــن شــیدای این پیــمان عـشقـــم
فـــرزانه شـــیدا
۱۳۶۱ بازنویسی۱۳۸۶
آشیانه های شعرفرزانه شیدا به روز است
آشــیانه شــــعر:
دیـوان شــیدائی:
دفــتر شــیدا دلی:
گالری عکس از اسکاندیناوی - ف. شـــیدا:
در آغـــوش شــعر: