بن بستی نیست
در واقعیت انکار شده ات
رستاخیزی است
و دهانی باز
و یک تیغ از هلال بریده ای
خون آلود ِ آوازی رنجموره
سرت پر از درد
و آسپرین بی خاصیت
و خوابی در پس شهوتی مسکوت
هار می شود سگ بیدار
باغ و برگ ها ...
لرزان در نگاه من
آتیشت می زنم از سر نشئگی های بسیار
بی یار و بی سرنشین مرده ام
و بودا را نمی فهمم و نیچه را می میرانم
خار بر گلویم می برد
بی قطره خونی
می پرم در کوچه ای بن بست
یک بیوه در راه
زمزمه اش الغریب و الغریب
حیران از مستی اسبها
و کردانی ستبر
پا به ماه
رود را می روند
آن سوی خیال
و خمار از نگاهی فلسفی
و مردانی خوابیده در بیهودگی روزها
|