هجووووووووووم -احسان مهدبان

 منبع اولیه: تازه های ادبی به مدیریت اقای م. مجتبی : 

 

http://www.ccccc.blogfa.com

 

                                                                             :

 

http://hojum.blogfa.com/post-65.aspx

 

 هجوممممممممممم -وبلاگ احسان مهدیان

 

آفتاب از عرق این آبادی مست است

 

  امسال هم در نمایشگاه کتاب ندارم ولی از دیدن کتاب های چاپ شده

 

 و خبر چاپ کتاب شاعران عزیز، دوستان خوبم خوشحالم .

 

اگرچه می دانم بیشتر به تنبلی خودم بر می گردد که علی رغم

 

 زحمات شاعران بزرگوار آقایان محمد لوطیج و هادی محیط

 

و انتشارات نوید شیراز ، و تلاش باران سپید ، خودم با سهل انگاری

 

 و در واقع بعد از چاپ اول « گفتن نگین » و با توجه به تجربه های

 

«  دستی که زیر سر دارم »  و « هجووووم » گمان می کردم 

 

 که « آفتاب از عرق  این آبادی مست است » نیز دچار مشکل خواهد شد 

 

 و باعث از دست دادن زمان شدم .

 

  به هرحال فکر کنم که به زودی با چاپ آن به دیدنتان بیایم .

 

   همه وعده هایی که دادیم در حال اقدام است و به زودی با مجله

 

و کلی مطلب جدید خواهیم آمد

 

 حالا به علت طولانی بودن این پست ، بگذارید با شعر تنهایتان بگذارم !!

 

 

(من کجا ایستاده ام « کــاوه » ؟)

 

پرده اول:

 

 

صاف خورده وسط گلوله ای که افتاده وسط حرفم

 

 

ضامن کشیده ام تا نفس خودم از لای دود سیگار در نزند !! / زد !

 

بهتر از این رجز نخوانده  گـََرد و خاک می نویسم تا زمین سهم خودم

 

 را رو کند

 

فرض کن همین شناسنامه  تند ، تند به زن کشیده شود    بر دارم

 

و از این طناب هر طوری که دلت می خواهد بالا روم

 

 که مرگ آنجا بهتر دیده میشود 

 

کسی در این آبادی زیر آب می زند که زیر آب می رود / رفت !

 

اما نمی توانم از چیزی که مرا به حرف لب هایت می کشد

 

بگذرم از تار مویی که در باد می نواخت

 

حافظ منم که در فال اول، هی! تو مال خودت را بردار!

 

راه افتاده ام که سقف این خانه را جـِر بخورد  

 

تا آیه ای که قولش آنقدر دیر است   بیا ...

 

یا دنبال چاهی که ممکن است گرگ هایی در آن جا خورده باشند!

 

خورده باشند!

 

جامه دریده بر تن یحیی و هیچ اعلامیه ای از زندان سینه ام

 

 کف نکرده بود

 

آ....آ

چرا هر سال به اسم یک حیوان درنده، گزنده بر می داری؟

 

و خودت در می روی ها ؟

 

فکرش را بکن که من هر سال خواب های بد می بینم که تازه آدم می شوم

 

که رخت و لباس چرک من اندازه تنت بشود که سکسی ننویسی ...

 

تنه ات از اول شهر می خورد به پیراهن خودت و بر نمی گردد

 

مگر تو داری از پیژامه در می روی ها ؟

 

در کف همین آسفالت زانو در خیابان کرده کِـشیـدم

 

 تا  کش  بیاد راهی ه اخرش اول بود

 

درد در استخوان پلیس هی به خودش ...

 

 چند سی سی تزریق کرده ...

 

ول که نمی کند لعنتی!

 

 

اقبال را در سیاهی گم کرده ام که شباهتی به جمعه ندارد

 

 اما هنوز بیدارم

 

فکر کن دارد کسی در خوابم وول می خورد که اگر بیدار نبودم

 

می دادمش دست مادرم تا ... !

 

یک کوچه بالاتر بود از همان ساعتی که هخامنشیان

 

 سراسیمه آمدند ... ها ؟ نیامدند ؟!!

 

بیا جای خوابی که برایم دیده اند  دراز بکش

 

تا این تیزی های از پشت نرسیده را دید بزنی شخصا !

 

من به جز صدای بلندگوئی که داشت از آن طرف شط

 

هوار می کشید نشنیدم کسی شنا کند

 

یا اینکه بخواهد مهمات به آب بدهد که

 

من گوشم از این آب ها زیاد پر است .

 

دست آخر : این همه اسب ، این همه حیوان ،

 

 این همه ارابه،

 

این همه تخته شناور

 

 پس من کجا ایستاده ام؟ لیلا کجا؟

 

 

 پرده دوم:

 

 

چند سطر پیش اعتراف کردم که حافظ تو هستی!

 

در حالم کسی تمام نکرد ؟

 

( تو ی صف تاکسی بود )

 

بچه وقتی اعتراض کرد مثلا حالا بزرگ شده ؟  

 

من شاهد قد کشیدن این شعر بوده ام

 

در شعر آینده ازاین اتفاق خیلی ممکن است ممکن نباشد

 

« فرض محال که محال نیست »

 

 از استخوان سید خندان پل ساختم تا برده ها هر چه می خواهند

 

 بگذریم !

 

هر روز مشغول بستن بند کفشی هستم

 

 

که هیچ وقت دو طرف این پا را نمی شناسد

 

هرچه می روند از هم دور تر می شویم. کجایی ؟ / رد شو !

 

می گویم دماوند را بگذارید تا برف روی سرش را بگیرد

 

آنقدر که دق کند و پای البرز بریزد

 

اما من پشت به تخت جمشید داده ام

 

از کلاهی که بر سرش گذاشتند نعره می زند

 

چهار زانو قلیان شیرازی هوس سرخپوست شدن دارد

 

( فعلا اینجا را داشته باش )

 

تا یادم هست نیمه کاره بود

 

یعنی همیشه یک سوی قرارداد است که اجرا می شود !

 

قطار «هفت تپه »  تکه تکه گوشت می شد و سلاخ ها دیده نشدند !

 

بی خیال بارانی که در دل آسمان آب می شد

 

لاشه هائی که از در و پیکر و  ستون های امارت

 

  جمشید آویزان بود ... آویزان بود

 

عزیزم باور کن دلم زیر چتر جا نمی شود

 

  وقتی حواسم از باریدن بچربد

 

تنها شناسنامه ام را گرفتم زیر آفتاب بخار شدم در هوای تو

 

آیه های زیادی از آسمان بر حلبچه نازل شد

 

تا آدم استفراغ شود از گلوی خودش

 

من همان دیکتاتور که حتی به خود اجازه ی

 

 نفس کشیدن ندادم / ندارم

 

باز بر نیزه کردی ؟ باز برای قرائت فاتحه در صفین ؟

 

 باز نفس نفس کوبیدیم

 

راه به راه از خود هیچ کس نپرسید

 

این همه اسب، این همه شمشیر، این همه قرآن شهادتین گفته اند

 

پس من کجا ایستاده ام؟ لیلا کجا؟

 

 

 پرده سوم:

 

 

خدا را چه دیدی شاید، شاید دوباره شب شد شاید

 

یکی از ما از پنجره سر در آوردیم و قد کشیدیم

 

نمی دانم عصر کلاش و ژ3 را کدام احمقی جنگ سرد نامید که

 

یک جای آدم بسوزد والله

 

خودم را چار چنگولی به شعر زده ام :

 

راهی که رد پای عوضی در ارتفاع دارم  کفشی که

 

 بی هوا به آب زد ه باشد

 

چشمی که توی اشک های من غرق می شود

 

بین من و تو همیشه این فاصله بود

 

 که مسلمان بـینـد و کافر نشیند!!!

 

 

نوشته اند : داسی که پرچم شوروی را درو کر

 

د از جنس خودش بودحالا کمی جلوتر می کشم

 

و می میرم برای شاید اگر زنده باشم چیزهایی برای درو کردنم بود


هم ، هربار به لب های تو که می رسد انگار نه ! انگار آره !

 

فصل درو یادم هست


سری که در ارتفاع برده ای دست کم من نیستم ! من هستم !


یا اینکه برشانه های مار، کسی لم نداده بود ! داده بود !

 

فرقی هم مگر می کند ؟

 

اینجا جوشکار ، صافکار ، تراشکار آهنگرند

 

اما نمی داند مار چند شانه در این حرف دارد


من شیر خورده در انقراض مادرانه ای،  درهم  تنابنده ام

 

 

« اینطور فرض کن » !


پس همین که این یک به دو کردن با استخوانی که حرف در نمی آید


بال می کشد تا هرکجا که میل همین چند قاصدک باشد یا نباشد


از این چند عادتِ انگشتم از گودالی کرده ام فرو که طلوع از آن در بزند

 

این روزها به بستن دهانم  وقتی لقمه ای ندارد شرط می بندم     ببند !


اشتباه نکن ! مثلا هرکسی با نفر بعدی فرق دارد

 

فال که می گیرم : ان اکرمکم عندالله اتقیکم ...

 

 راه درازی در کفش هام خوابیده است که باور نمی کنی چشم ندارم


میدان به عرض همین ساعت ها بیدار است تا چشمی از کسی برسد اینجا


تا لبخند بعدی هر مسافر می تواند چرتش را طوری بترکاند که: همچین !


حوصله قطار هم سر به سر سوزن تا ته آبادی دراز می کشد

 

( اینجا کسی کفش سهراب را ندید ؟ )


چرا کاسه، مرا به یاد تو نیندازد، ها ؟

 

وقتی هرنیم کاسه ای که بردارم/ تو!!؟


آشی که از وجب رفته باشد میل انتقام ندارد

 

این حرف ها که مثل هفتاد سال سیاه شب و روز می میرند و ...

 

از هفتاد گذشتن، دلاک نمی خواهد    رد شدم

 

تو تا وقت پیری می توانی هیزم جمع کنی ... چرا ؟

 

مثل اتوبوس دم ترمینال که حال دل کندن ندارد !

 

بوق که می زند یعنی دست خودم نیست ! کجا بروم ؟

 

مثل خیابان های هرات که لک زده برای دختران دم بخت شعر بگیرد

 

مثل همین لیلا که فکر می کنی تمام بلبلان را جهیز کرده

 

تا در مرگ من آواز بخوانند

 

تا گورستان ، همه تنهایی ام را بغل کند و

 

سنگی بین ما دراز کشیده : همچین !

 

اخیرا  به بستن دهانم وقتی لقمه ای هست  بسته ام

 

حالا بنشین کنار و دستمال کاغذی ها را هوا کن که

 

 سرما نزدیک است

 

مثل اینکه دهانم بوی انگور گرفت

 

 وقتی از تاکستان خبر زلزله می آید.

 

( پیش بینی نکردم )


می خواهی تاب بخور

 

تا عباسی دبیر ورزشتان خواب خوش از گلویش بیرون بیاید .

 

مگر این دست برای بالا رفتن ،  بهانه « ایست » نخواهد

 

 

وگرنه این دوئل اولین قربانی سطر آخر است

 

...

 

پرده چهارم:

 

 

از تماشاگران عزیز خواهشمندیم یک نفر این

 

 پرده را کنار بزند ! کنار ...کنار!

 

«ناگهان پرده بر انداخته ای ... یعنی چه ؟ »

 

......

 

اصلا این همه پرده، این همه دست،

 

این همه تماشاچی . . .

 

 

 پس من کجا ایستاده ام لیلا کجا ؟

 

 

 


درباره وبلاگ
...

آنقدر که تاب آوردم

گورستان بزرگی شدم

نمی توانم بگویم

زمین چقدر دور است

یا تنها زبانی که بلدم

از دهان تو در نمی زند

اما همیشه کسی هست

جای سطرهای بعدی

منکر چشم های تو باشد؟

.....................................( هجووووووو...م)
احسان مهـدیان
 

مست از خانه برون . . .