برودیگر مرا حرفی بلب نیست
دلم میمیرد اما... بر تو تب نیست!
برو کین ساحل ما موج غمهاست
مرا طوفان غم در سینه برپاست
برو... حتی نمیگویم که بازآ
نمیجویم ترا ...دیگر بفردا...
برو دیگر نمیگیرم نشانت
زخاطر میبرم آن دیدگانت
مرا از اوج عشق وشور وشادی
فرو بردی به قعر نامرادی
مرا از آن بلندای محبت
رساندی تا سیاهی های محنت
کنون همچون غریقی کنج ساحل
فتادم از غمت غمگین وبیدل
مرا این عاشقی تا غم کشانده
ولی حرفی دگر بر لب نمانده!
اگر این تک نفس بی تو سر شد
بدان عشق توهم از سر بدر شد
کنون دیگر برو حرفی مرا نیست!
خدای ما ... زقلب ما جدا نیست
خود او درمان کند اندوه دل را
اگرچه مانده ام غمگین وتنها!
چو نومیدی بدیدم از تو هم نیز
دگر صبرم شده از غصه لبریز
برو... دیگر نمیخواهم بمانی
ولی باید فقط اینرا بدانی:
کسی هرگز چو من دیوانه ات نیست
به ؛ شیدائی؛ کسی ؛فرزانه ات ؛ نیست!
برو ...با قلب ما هم بی وفا باش
توهم چون دیگران جور وجفا باش
برو ... این زندگی را جستجو کن
تمام زندگی را ... زیر و رو کن
برو از کف بده این قلب ما را
نمی یابی چو من دیگر بدنیا
کنون با قلب ویران همنشینم
دگر با هجر تو خلوت نشینم
ترا از سوز قلبم با خبر نیست
ولی دل را شکستن هم هنر نیست!
بروکس همچو من دیوانه ات نیست
؛به شیدائی: کسی ؛؛فرزانه ات ؛؛نیست؛
۱۳ فروردین ۱۳۸۷/۱۹ آپریل۲۰۰۸
سروده فـــرزانه شـــیدا