|
زندگی برای خستگانی چون من رویایی است مه آلود و بارانی |
نه صدایی،نه چراغی،نه کسی
تن رقاصه ی شب،جامه ای ظلمانیست
در فراسوی فلق
خانه ای نورانیست
چشم خورشید،انگار
به همین خانه نظر دارد و بس
همه ی حسّ من اکنون اینجاست
مست از عطر گل یاس در این شنزارم
کوچه داغ است ز سوزاندن عشق
زیر پا خاکستر!!
و زبان کوچه،معترف بر دردیست
شاخه ی یاس سپید
شده بازیچه ی دستان سترگ دیوی
دیدگانم خیره
و به دنبال گل یاس،اینجا
در فضای بن بست،عطر مظلومیتی مستوریست
جای کفشی به در خانه چو مُهری،پر رنگ
روی در مسماری
ردّی از خون به روی کاه گِلِ دیواری
کودکان معصوم،همگی دلمرده
مرد خانه،پدری افسرده
دختری شانه به دست است هنوز
پسری عاشق وصل است هنوز
در قنوت همه این جمله طنین انداز است
که خدایا برسان روز وصال