تا به حال کاستهای شعرخوانی احمد شاملو را گوش دادهاید؟
صدایش و شکل شعر خواندنش عین آهنک است. شاید برای همین
هیچ وقت موسیقی زیر صدای شاعر یا قطعه های وسط آنها یادم نمانده.
از خود استاد بشنوید:
رسیده داشت و هر دو مشق پیانو میکردند. چیزهایی مینواختند که چون نقش
سنگ در ذهن ناآمادهی من ماند و بعدها دانستم اتودهای شوپن بوده است.
احساس عجیبی که از این تمرینها و بخصوص از صدای پیانو در من به وجود آمد،
مرا یکسره هوایی موسیقی کرد.
برای این که بیشتر بشنوم از خرابه ی پشت خانهمان که انبار
سوخت نانوایی مجاور بود راهی به پشت بام خانه پیدا کردم و، دیگر از آن به
بعد کارم درآمد! دزدکی به پشتبام میخزیدم، پشت هره دراز میکشیدم
و ساعتها و ساعتها به ریزش رگباری این موسیقی که چیزی یک سره ناشناس
و بیگانه بود تسلیم میشدم. یک بار همان جا خوابم برده بود و دنیا را به
دنبالم گشته بودند.
کتکی که از این بابت خوردم، همچون رنج شهادت
اصیل بود و موسیقی را درجان من به تختی بلندتر برنشاند.
چیزی که در آن راه میتوان (و باید) رنج برد، تا وصل آن
قدرت مسیحاییاش را بهتر
اعمال کند. معشوقی که در آن فنا باید شد...»
«... شنیدن آن قطعات موسیقی آن چنان آتشی در من روشن کرد
که سالهای سال اصلا زندهگی من به کلی زیر و رو شد. موسیقی
تمام وجودم را تسخیر میکرد.و چون نمیدانستم موسیقی چیست،
در من حالتی به وجود میآورد شبیه نخستین احساسهای ناشناخته بلوغ:
ملغمه لذت و درد، مرگ و میلاد، و خدا می داند چه چیز....
و این شوق دیوانهوارموسیقی تا چند سال پیش همچنان در من بود....
موسیقی، شوق و حسرت من شده بود بی آن که دست کم بدانم که
میتواند شوق و حسرت آدم باشد. پس شوق و حسرتم نیزنبود
یاءس مطلق من بود: یاءس دختری که میبایست پسر به دنیا آمده باشد
و دختر از کار در آمده است! و بی گمان امروز هم، در من،
شعر، عقده سرکوفته موسیقی است....باری از حسرت و نا توانی و یاس بر دلم بود.
یاس از« وصل موسیقی»و من، بعد از آن هرگز رو نیامدم. دیگر هیچ وقت بچه ی
درس خوانی نشدم. و درستش را گفته باشم: سوختم!»
نمی دانم این اتفاق چه معنی داشت... دوم مرداد، روزی که شاملو رفت،
قرار بود اتفاق مهمی برای من بیفتد. او رفت و با این که در دو قدمیاش بودم هرگز
ندیدمش.هیچوقت گریه نکردم فقط سکوت کردم، که سرشار از ناگفته هاست.
هیچ وقت رضا را نمیبخشم. یک قوم و خویش دور که قول داده بود مرا به خانه اش ببرد.
شاید چون کتاب قدیمی چاپ اول «کاشفان فروتن شوکران» را با آن عکس زیبای روی
جلدش از کتابخانه اش دزدیده بودم، تلافی کرد.
کنت قرمز را هم که این اواخر عمر میکشید دوست دارم.
کاش لااقل یک نخ از آن را داشتم! راهنمایی، دبیرستان، کنکور،
ضبط صوت مشکی آیوا، فدریکو گارسیا لورکا، چیدن سپیده دم ودیدن سپیده دم ،
دانشگاه،عشق وازدواج، زندگی. سال ها گذشته، ولی هنوز نتوانستم خودم را
راضی کنم سر مزارش بروم. با دیدن سنگ قبرش مجبورم باور می کنم رفته.
در می زنند، شاید رضا آمده...
واما...
به یاد «حسین منزوی»، «حنجر/ زخمی تغزل»
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامۀ حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
شانزدهم اردیبهشت ماه امسال دومین سالگشت درگذشت «حسین منزوی» بود.
او یکی از معدود شاعران معاصر در ادبیات ایران است که به خصوص در سردون غزل،
صاحب سبک بود. نمونهاش همین غزلی که بالای این مطلب خواندید.
«حسین منزوی» متولد زنجان بود. این سروده که غزل ششم و
برگرفته از مجموعه شعر «حنجرۀ زخمی تغزل» اوست
سراینده :فرزانه شیدا شاعره مقیم نروژ
آشیانه های شعر فــرزانه شــیدا:
http://www.fsheida.com
http://fsheida.persianblog.ir
( دیوان شعر فرزانه شیدا: آشــیانهء شعـــر):