شـعر وادبـیات /هـنری -اجتماعی - جستجوگر(f.sh)

شعر وادبیات از شاعران همراه با مطالب گوناگون

شـعر وادبـیات /هـنری -اجتماعی - جستجوگر(f.sh)

شعر وادبیات از شاعران همراه با مطالب گوناگون

معنا باختگى شاعرانه /ارتباط هنر با افسردگى / شعری از فرزانه شیدا

معنا باختگى شاعرانه
 
( به انگیزه انتشار کتاب «تاتر بى حیوان» )
 ژان میشل ریب
مترجم دکتر شهلا حائرى
 

درباره تاتر ابسورد که به آن تاتر پوچگرا، تاتر نو، و ضد تاتر نیز گفته مى شود  بسیار سخن

رفته است. این عنوان به نوشتار و زبانى اطلاق مى شود که ضد ساختار  قراردادى و

 شسته رفته تاتر پیشین است.

            هر چند که شکوفایى تاتر معنا باخته یا ابسورد در قرن بیستم است، اما پیشینه ى

  این نوع تاتر به زمان هاى دور بر مى گردد و نمایشنامه نویس هاى بسیارى بوده اند 

که از دیر باز چنین زبانى به کار برده اند. دلقک هاى نمایشنامه هاى شکسپیر،

که بعدها آلفرد دو موسه نیز از آن ها در نمایشنامه هایش الهام گرفت، بسان

شخصیت هاى تاتر ابسورد، گفتار و کلامشان فاقد معنا و انسجام است.

            آنچه توسط منتقد انگلیسى مارتین اسلین([1]) در سال 1961 تاتر ابسورد نام گرفت،

آثاریست که اصول و منطق کلام را در هم مى ریزد و گاهى به هذیان و یاوه گویى مى گراید.

 زبان در این نوع تاتر کاملا دگرگون مى شود و شرایط پیش بینى نشده و غافلگیر کننده اى  

 به وجود مى آورد. این نمایشنامه نویسان علیرغم گوناگونى و تفاوت هایشان هر یک  

 به نوعى اضطراب و پرسش هاى زمان خود را منعکس مى کنند، پرسش هایى که از  

 یاس و شرایط ناگوار سالهاى بعد از جنگ جهانى دوم ناشى مى شوند. آنها بر  

 ضد ارزش هاى بورژوازى و سازشکارانه پیش از جنگ به پا مى خیزند و با بیان  

و زبانى متفاوت سعى مى کنند آن را فرو پاشند و تاترى آزاد را جایگزین آن سازند.  

 یونسکو تاتر آبسورد را اینگونه تعریف مى کند:

            «تاتر معنا باخته، ضد مضمون، ضد ایدئولوژى، ضد رئالیست ـ سوسیال،

 ضد روانشناسى، ضد بورژوازى است. تاتر ابسورد احیاى تاترى نو و آزاد است. آزاد یعنى  

 رها شده، یعنى بدون موضع گیرى: ابسورد تنها تاترى است که قادر است به دقت و

 صمیمانه بدیهیات پنهان را آشکار سازد. تاتر، معمارى متحرک تصاویر صحنه است([2])

          در وراى این صحنه ها تماشاگر یا خواننده با دلهره ها و نگرانى هاى زمان

 خود روبرو مى شود. انسانى که در عصر مدرن زندگى مى کند با شک و تردیدهایى دست

 به گریبان است که دیگر نمایشنامه هاى کلاسیک و سنتى قادر به بازگو کردن آن نیست.

 تاتر با تصویر کردن این احساس ناامنى و اضطراب حاکم بر دنیاى جدید، بازتابى مى شود

 از واقعیات انسان مدرن. نمایشنامه نویسان ابسورد هر یک نگرش و جهان بینى خود

 را دارند اما همگى سعى در تحول و احیاى زبان و تاتر دارند تا اعتراض خود را بر ضد

 ارزش هاى دیرپاى تاتر و جامعه بازگو کنند.

 درونمایه هاى این گونه نمایش ها نشان دهنده شکست ارزش هاى عقلایى و اومانیست

مى باشد. ساختار و مکالمات گاهى آنچنان غیر منطقى هستند که به یاوه گویى  

 مى گرایند. نمایشنامه نویسان این گونه تاتر هر یک به گونه اى، تمام ساختار و قالب هاى  

 کهنه را در هم مى ریزند تا تاترى مدرن و متناسب با دنیاى جدید ارائه دهند. البته همانگونه  

 که اشاره شد مضمون معنا باختگى و ابسورد مضمون کاملا جدیدى نیست و همواره  

 در طول تاریخ ادبیات به نوعى وجود داشته است. اگر به تاریخ تاتر نظرى بیفکنیم

 مى بینیم که مضمون ابسورد در نمایشنامه ها و رمان هاى فرانسه از دیر باز دیده  

 مى شود اما در قرون وسطى سلطه کلیسا به گونه اى بود که تاتر با مفاهیم و  

 آیین مذهبى در مى آمیخت. به دلیل همین معنویت، مضمون ابسورد و پوچى و بى معنایى

 زندگى در تاتر آن زمان کمتر دیده مى شود. بعدها با عصر نوزایش (رنسانس) اروپا

و با ظهور متفکرانى چون پاسکال، حقارت و ضعف بشر و واقعیت دلهره آور مرگ مطرح

 مى شود و با آن پوچى سرنوشت بشرى چهره مى نماید.

          عواقب از دست دادن این جهان کامل، منظم و منسجم در دن کیشوت اثر سروانتس 

 به خوبى آشکار است. دن کیشوت مظهر شوالیه ایست که دیگر ارزش ها و دانش کهن  

 به کارش نمى آید ودر دنیایى که سنت ها را از دست داده است، بین تصورش از دنیا و  

واقعیت هر روزه دست و پا مى زند. رویاهایش را حقیقت مى پندارد، در دنیاى آرمانى  

 خیالى به سر مى برد، به عبث بر آسیاب بادى مى تازد و سعى در نگهدارى ارزش هاى  

 پوسیده اى دارد که با واقعیت زمان تطبیق نمى کند. از این جهت دن کیشوت نمونه  

 و الگوى شخصیت هاى ابسورد مى تواند تلقى شود، انسانى که شرایطى مسخره و

 در عین حال تراژیک دارد و در دنیایى به سر مى برد که معیارهایش را از دست داده است.  

          کمى بعد در عهد درخشان تاتر فرانسه، مکتب کلاسیک شاهکارهایى مى آفریند که  

 در همگى آنها سخن از تقدیر و جبر روزگار است. قهرمانان کرنى و راسین نماد عجز  

 و درماندگى انسان در برابر قدرت تقدیر و سرنوشتند. آگاهى به این عجز و  

 نیافتن نیرویى ماوراءالطبیعه براى رهایى و رستگارى، انسان را با حقیقت وجودى  

خود آشنا مى کند و راه را براى شرایط ابسورد و پوچگرایى آماده مى سازد.  

اما در تاتر کلاسیک این دوره، قهرمانان شخصیت هایى استثنایى و خارق العاده اند،  

 به طبقات بالاى اجتماع تعلق دارند، مظهر شرافت و قدرتند و شجاعانه سرنوشت  محتوم

خود را مى پذیرند و از شرافت و منزلت خود دفاع مى کنند.

           تاتر در قرن هجدهم فرانسه که قرن روشنگریش مى خوانند

ا ز حیطه کلیسا و دربار خارج مى شود و جایگاهى است براى اشاعه افکار انقلابى و 

 مردمى. چنین تاترى زندگى و مشکلات مردم عادى را مطرح مى کند و به شخصیت ها

اقتدار مى بخشد و به انسان این باور را مى دهد که قادر است از شرایط جبرى زندگى  

 خود را برهاند و به زندگى بهترى دست یابد. به همین دلیل نیز در نمایشنامه هاى  

 آن دوره فرانسه کمتر نشانى از تفکر پوچ گرا و ابسورد دیده مى شود.

             پس از انقلاب فرانسه (1789)، سرخوردگى و سردرگمى نسل پس از انقلاب

در آثار پیروان مکتب رمانتیسم به خوبى دیده مى شود. رمانتیسم با «دلگرفتگى»  

(spleen) یاس و کسالت آمیخته است. نسل رمانتیک که وارد دنیاى مدرن شده است  

 آرمان هاى ارزشمند خود را از دست داده است، «درد قرن»([3]) دارد و قادر نیست  

مرهمى براى آن یابد. از دیدگاه او زندگى معنایش را از دست داده است، پس در خود  

فرو مى رود و درد «من» خود را فریاد مى کند. تنهایى، افسردگى،  

 سردرگمى و کسالت شخصیت هاى رمانتیک بسیار با حالات شخصیت هاى ابسورد  

 قرن بیستم شباهت دارد. با این تفاوت که نسل رمانتیک نسلى است که هنوز معتقدات  

 مذهبى محکمى دارد و چنین باورى او را از وضعیت پوچگرایانه تاتر ابسورد مى رهاند.  

            قرن بیستم با جنگ هاى متوالى و فرضیات جدیدش انسان را متزلزل مى کند.  

 ارزش هاى معنوى و اجتماعى در هم مى ریزند. فروید با کشف ضمیر ناخودآگاه پرسش هاى

جدیدى مطرح مى کند و درباره انسان چون و چرا مى کند. ادبیات با جویس و  

 پروست متحول شده است و زبان متداول پیشین پاسخگوى نگرش و جهان بینى  

انسان مدرن نیست.

            آداموو([4]) احساس انسان قرن بیستم را اینگونه شرح مى دهد:

            «چى هست؟ اقلا مى دانم که من وجود دارم. ولى این من کیست؟

این من چیست؟ فقط مى دانم که رنج مى برم. و اگر رنج مى برم براى این اینست  

 که در نهاد من گسستگى هست، جدایى هست. گسسته ام. از چه گسسته ام؟  

نمى دانم چه نامى بر آن نهم. اما گسسته ام. (آن وقتها خدا مى نامیدندش اکنون نامى ندارد)»([5])  

            چنین است که انسان قرن بیستم در برابر راز هستى، خود را با ترس ها و تردیدهایش  

 تنها مى یابد. کتاب ها و تحقیقات روانشناسى، فلسفى و ادبى مانند روانکاوى و اگزیستانسیالیسم  

 به او آموخته بودند که خود را نمى شناسد و قادر نیست حتا به آنچه در دروانش نیز مى گذرد  

پى برد.

انسجام درونیش از هم پاشیده است و احساس مى کند که زندگیش پوچ و عبث است.

توان ادامه حیات ندارد: «زندگى پوچ نیست، فقط خیلى سخت است، خیلى سخت»([6])  

همانگونه که دیدیم چنین احساسى پیش از این نیز وجود داشته است ولى این بار

 نمایشنامه نویسان با تکنیک و روش هاى جدید نوشتار این به هم پاشیدگى درونیشان  

 را به رشته تحریر در مى آورند. در نمایشنامه هاى کلاسیک انسان ها و روانشناسى شان  

 مطرح بود در حالیکه در نمایشنامه هاى ابسورد پس از سال هاى 1945 زبان و  

 موقعیت هاست که مضمون یا ضد مضمون تاتر مى شود.  

زبان معرف روانشناسى شخصیت ها نیست.

            حتی دیگر وسیله ارتباطى نیز نیست.

کلام بى معنا بازتاب بى معنایى و عبث بودن زندگى انسان است.

هدف تاتر ابسورد بحث بر سر علل یا تحلیل این احساس  سر در گمى نیست، تنها

 سعى دارد این احساس را منعکس کند و در این راه از شگردهاى بصرى و تاترى

 گوناگونى یارى مى گیرد.

            ابسورد و معنا باختگى به عبارتى بیان سر در گمى انسان مدرن است.  

 براى او نظم دنیا در هم ریخته است و او دیگر آرمان ها و اهداف بزرگش را  

 از دست داده است. نمى داند کیست و در این دنیا به چه کار مى آید.

بدین گونه است که مفهوم قهرمان مرسوم در ادبیات و نمایشنامه هاى کلاسیک کم کم از بین  

 مى رود و جاى خود را به ضد قهرمان مى دهد. راهى که با سروانتس آغاز گشته بود

و دیگران ادامه اش دادند. دیگر دوران شخصیت هاى اسطوره اى قرون وسطى ،

قهرمانان راسین([7]) و کرنى([8]) سپرى شده است و ضد قهرمانانى چون مادام بوارى  

 و ولگردهاى بکت([9]) جاى آنها را مى گیرند. در دنیاى جدید همه چیز مضحک،

بى معنا و ظاهرى است. گفتگوها و ارتباطات انسان ها بى محتوا و قراردادى است،  

انسان حرف مى زند تا احساس کند زنده است.

 ارتباطى بین انسان ها نیست، مکالمات ابسورد در واقع تک گویى و مونولوگى

بیش نیستند، کلام معنایش را باخته است.  

گره و گره گشایى در کار نیست، شرایط نه تراژیک است و نه خنده دار.

شخصیت ها بسان کهن الگوهایى بى چهره و بى نام و نشانند که در دور باطلى

 گرفتار آمده اند، محکوم به ادامه حیاتند و نمى دانند با خود و با زندگى چه کنند:

  «کارى نیست» عبارتیست که بارها بر زبان ولگردها و دائم الخمرهاى بکت مى آید.

  البته مى توان براى تاتر ابسورد نمادهایى قائل شد. مى توان گودوى بکت را God،  

 خدا فرض کرد و اینطور نتیجه گرفت که بشریت در انتظار منجى است که او را از این

 پوچى برهاند. مى توان باز در همان نمایشنامه روابط حاکم بین شخصیت ها را با روابط  

 انسان ها در نظام سرمایه دارى مقایسه کرد.

  اما تحلیل ما از نمادها هر چه باشد در زبان و محاوره تاتر ابسورد تغییرى نمى دهد چرا که

 ویژگى این نوع تاتر، زبان مخصوص و معنا باخته ایست که در مکالمات آمده است.  

 زبانى که هدفش تخریب زبان و در عین حال تخریب واقعیتى است که بیان مى شود.

   با این وجود در تاتر ابسورد زبان و گفتار نقش مهمى دارند زیرا تنها به کمک

 زبان است که شخصیت هاى ابسورد قادرند وجود خود را اثبات کنند و به خود بقبولانند

  که در این جهان نقش و جایگاهى دارند. مضمون هاى این تاتر عبارتنداز انتظار،  

 زمان، مرگ، بى هدفى و سردرگمى و عدم ارتباط بین انسان ها که به اشکال گوناگون

 نمایش داده مى شوند.   

          امروز نیز پس از بزرگانى چون آداموو، بکت، یونسکوو تاردیو، ابسورد و

 معنا باختگى همچنان در تاتر فرانسه باقى است و کسانى چون یاسمینا رضا([10])

 و  ژان ـ میشل ریب([11]) متاثر از آنند.

              ژان ـ میشل ریب در تاتر بى حیوان خود ابسوردى دیگر که شاعرانه است مى آفریند.

  این کتاب که مجموعه 9 نمایشنامه کوتاه است و در سال 2002 به عنوان بهترین کتاب

 نمایشنامه سال فرانسه شناخته شد([12]). ریب با نگاهى متفاوت از پیش کسوتانش،

  انسان را در شرایط ابسورد و احمقانه دنیاى امروز تصویر مى کند. زبان و صحنه هاى

 نمایشنامه ها هر چند واقعیاتى همیشگى و دیرینه را بیان مى کنند، اما انتقادى بر  

 شرایط امروزه انسان کنونى است. ابسورد به معناى فلسفى آن بدانگونه که در آثار

آلبرکامو و نمایشنامه هاى بک دیده مى شود در این نمایشنامه به چشم نمى خورد.

شرایط و رفتار زندگى انسان امروزى است که مضحک و بى معناست نه اصل حیات.  

همانگونه که خود گفته است او به دنبال لحظات صاعقه آساست:

             «لحظاتى که به ما مى گویند دنیا به طور یقین قابل پیش بینى نیست و

هنوز مکان هایى وجود دارد که در آنها واقعیت درهایش را به رویمان نبسته و

                                      محبوسمان نکرده است».

شخصیت هاى «تاتر بى حیوان»، واقعیات موجود را درهم مى ریزند، جهانى دیگر با خ

صوصیاتى دیگر مى آفرینند که ضد واقعیت است  و به ابسورد تعلق دارد.

           در نمایشنامه اى، ناگهان برادرى تصمیم مى گیرد که از برادر بزرگترش

  که نویسنده مشهورى است موفق تر و معروف تر شود. پس چندکتاب درباره علم منطق

  و روانشناسى و غیره از بر مى کند و به سراغ برادرش مى رود تا به او خبر دهد که از

  او باهوش تر شده است. در نمایشنامه دیگرى پدرى که نام دخترش را به خاطر

   نمى آورد دلایلى مضحک و بى سروته براى اثبات نظریات خود مى آورد.

  محاوراتى از اینگونه شرایط مضحک و بى معنایى به وجود مى آورند که حاکى

 از نگرش ابسورد نویسنده آن به جهان کنونى است.

              ریب مکالمات و موقعیت هاى نمایشنامه هایش را از زندگى و گفت و گوهاى

  روزمره انسان ها در این روزگار مى گیرد. نمایشنامه هایش مانند گزارش مستندى است

  از زندگى هر روزه ما، بدانسان که خواننده یا تماشاگر خود و اطرافیانش را در این

   صحنه ها باز مى یابد و از بى معنایى و مضحک بودن وضعیت خود به خنده مى افتد.

 زن و شوهرى به تماشاى نمایشنامه فدر راسین آمده اند که بازیگرش خواهر زن

است و مرد از اجراى این نمایشنامه بیزار و منزجر است. زن به اصرار از شوهرش

 مى خواهد که به خواهرش تبریک گوید و مرد زیر بار نمى رود،  

 پس زن به هر دلیل و برهان بى معنایى متوسل مى شود تا او را متقاعد کند.

  البته موفق نخواهد شد و سخنان بى معنایش تنها بى محتوایى و ابسوردیته رابطه او  

 و همسرش را آشکار مى کند.

  در نمایشنامه کوتاه دیگرى به نام موزه مکالمات انسان هایى آمده است که از موزه دیدن

  مى کنند و هر یک درباره تابلوهاى نقاشى نظرى مى دهد.

  اظهارنظرهاى قراردادى و بى معنایى که هر یک به زبان مى آورند همانیست که ما نیز

   بارها گفته و شنیده ایم. با خواندن این نمایشنامه ها انسان در مى یابد که ابسورد و  

 معناباختگى تنها در ادبیات وجود ندارد، بلکه زندگى هر روزه ما مملو از ابسورد است  

 ولى خود بدان آگاه نیستیم. شخصیت هاى این نمایشنامه ها با اظهار نظرها

 و یاوه گویى هایشان صحنه هاى بکت و یونسکو را در ذهن تداعى مى کنند.

  انسان سخن مى گوید تا احساس کند زنده است و بین آدم ها ارتباط واقعى و

 عمیقى وجود ندارد.

  انسان تنهاست و براى غلبه بر این احساس دردناک به دیگران مى آویزد، تلاش مى کند  

 با کلام سرگردانیش را پنهان کند، اما از آنجا که دیگران نیز گرفتار چنین حالتى هستند

  کلام مبدل مى شود به مهمل گویى و بر سر درگمیش مى افزاید.

  سنت اگزوپرى([13]) مى گفت «کلام سرچشمه سوءتفاهم هاست»، در دنیاى ابسورد  

اصولا تفاهمى نیست تا کلام آنرا بر هم زند. انسان ها سخن نمى گویند تا به درک مشترک

   و همدلى رسند، حرف مى زنند تا بر خلا هستیشان سرپوش نهند. از اینروست که

 کلام   معنا باخته است.

          در نمایشنامه بکت به نام «بازى تمام شد» یکى از شخصیت ها کلوو

  (Clov) از شخصیت دیگر هم (Hamm) مى پرسد:

            ــ وجود من به چه دردى مى خورد؟           و او پاسخ مى دهد:

              ــ که جواب منو بدى.

          عدم ارتباط بین انسان ها و شبه مکالمات برخاسته از این شرایط، از خصوصیات

  بارز تاتر ابسورد است که نمایشنامه هاى ریب نیز بدان آمیخته است. با این تفاوت که

  برخلاف بکت نمایشنامه هاى «تاتر بى حیوان» تراژیک نیست بلکه همواره بارقه امید و

  آرزوى رهایى در آن ها دیده مى شود. همانگونه که پیشتر ذکر شد،

  ابسورد ژان ـ میشل ریب ناشى از یاس فلسفى نیست، بلکه اغلب برخاسته از شرایط زندگى  

 بشر در بند و در قفس امروز است.

 بشرى که شهامت تغییر شرایط زندگیش را از دست داده است،

   ناچار و علیرغم میل باطنیش به چنین شرایط ناخواسته اى تن داده است.

   پس چاره اى ندارد مگر مهمل گویى و یاوه سرایى.

 با این حال شخصیت هاى تاتر  ریب امیدشان را از دست نداده اند و آرزوى رهایى

 از واقعیت هاى اجبارى و قراردادى را در سر مى پرورانند، در انتظار واقعه اى هستند

 که آنها را از شرایط ابسوردشان  برهاند به آنها امکان خیال پردازى و پرواز دهد.

 ضد قهرمانان بکت در اتاق در بسته اى (جهان هستى) گرفتار آمده اند که امید رهایى از آن نیست.

  تنها باید وقت را کشت زیرا که «انتها در ابتدا است»، و زندگى چیزى نیست مگر  

 شمارش معکوس براى فرا رسیدن زمان مرگ. در نمایشنامه هاى کوتاه «تاتر بى حیوان»  

 انسان ها با خوشبینى و امید با جهان برخورد مى کنند زیرا بر این باورند که زندگى  

همواره مى تواند آبستن صاعقه هایى باشد که دیوارهاى واقعیات را فرو ریزد

و انسان را از بند برهاند. بدین خاطر است که گاهى اتفاقات غیر عقلانى و  ابسوردى

 در این نمایشنامه ها رخ مى دهد. ناگهان در اتاقى خودکار عظیمى سقف  را سوراخ

 مى کند و در زمین ریشه مى دواند. ظهور چنین رویداد غیر منتظره و  باورنکردنى شرایط

 و مکالمات معنا باخته اى به وجود مى آورد که بى معنایى و احمقانه بودن زندگى

 ساکنان خانه را آشکار مى سازد.

اما چنین صاعقه اى  باعث مى شود که شوهرى که از زندگیش به جان آمده بود صاعقه

 را باور کند و  رخت بر بندد و خود را آزاد نماید.

            اغلب شخصیت هاى کتاب پس از آگاهى به شرایط بى معنى زندگى خود سعى در

  رهایى دارند. بعضى آرزو مى کنند اى کاش به اصلشان که ماهى بود بر مى گشتند که

   در آن صورت دیگر نه «جذامى بود نه مالیاتى نه جنگ و خونریزى و نه افسردگى و  

 دلگرفتگى» و بعضى دیگر در آرزوى پرواز هستند و عده اى دیگر صاعقه را باور

  مى کنند، بار مى بندد و از قفس قراردادها بیرون مى جهند و به پرواز در مى آیند.

            از نظر ژان ـ میشل ریب بى معنایى و پوچى زندگى انسان امروزه حاصل

   عقل گرایى و تفکر انسان مدرن است. انسانى که رویاها و تخیلاتش را از دست داده است

   و دیگر جرات خیال پردازى ندارد. گمان مى کند که درس عشق و زندگى در دفتر است و 

 راه زندگى را در محفوظات و عقل و منطق جستجو مى کند.

  در اکثر نمایشنامه هاى کتاب، انسان مدرن عقل گرا به مسخره گرفته شده است.

   برادرى که مى خواهد مانند برادر دیگرش نویسنده توانایى شود به سراغ دفتر و کتاب  

 مى رود، چند کتابى از بر مى کند و تند تند مى خواند:

             «ـ عقل: رفتارى به دور از گستاخى و بى باکى، تعادل، خوددارى و قوه تشخیص

 در اعمال. آگاهى و علم آنگونه که قدما مى گفتند: «عقل خیر است، نادانى شر (افلاطون).

 شهامت واقعى در عقل است (اوریپید).

 عاقل ترین افراد کسى است که خود  نمى داند (بوالو).

 دنیا آهسته آهسته به سوى عقل مى رود (ولتر).»

             در نمایشنامه دیگر کتاب به نام نایژه نیز گناه سر در گمى بشر از عقل است.

        «لى لى ــ باید گفت که براى فیلسوف ها تنها چیزى که مهمه تفکره، مگه نه؟

            کارل ــ درسته، اندیشه، تفکر، دنیاى روح و غیره و غیره...

            آن ــ خلاصه یعنى زیر آبى رفتن و فرار از واقعیت ها... به هر حال به نظر من

 امروزه مردم زیادى کله شون کار مى کنه. فکر! فکر! فقط و فقط هوش و تفکر به حساب

 مى آد و بس، و مردم هى فکر مى کنن، هى فکر مى کنن، شب و روز فکر مى کنن،

  حالا به کجا مى رسن خدا مى دونه»

            جملاتى از این قبیل در مذمت عقل و تفکرگرایى در کتاب بسیار دیده مى شود.

  انسان امروزه اسیر عقل و تفکر است و بدین جهت نیز در شرایط ابسورد گرفتار آمده است.

   باید به رویا و صاعقه مجالى داده شود تا هستى انسان معنایى گیرد.

          در نمایشنامه زیبا و شاعرانه «مرغ دریایى» مردى به آرایشگاه مى رود و

   اعتقاد دارد که بشر در ابتدا مرغ دریایى بوده و پرواز مى کرده است. او بدبختى  

 بشر را از این مى داند که بالهایش را از دست داده است:

           « ــ این نیروى جاذبه لعنتى که شما رو به کف زمین چسبونده. با این حال

 آدم وقتى به بازوهاى شما نگاه مى کنه خوب متوجه مى شه که فقط با دو بال زدن

 مى تونستین بالاى ابرها پرواز کنین...»

            مرد آرزوى پرواز را در دل آرایشگر بیدار مى کند و با هم تصمیم مى گیرند که دوباره

راهى بیابند تا بالهایش را به دست بیاورند.

 اینجاست که واقعیت و رویا در هم مى آمیزند و تصویرى شاعرانه مى آفرینند.

 آرایشگاه محقر شهرى دور افتاده مبدل مى شود به صحنه جادویى و رویایى خیالى که

 حقیقت مى یابد، و آرایشگاه مکانى مى شود براى رستن از اسارت زندگى مدرن.

  در صحنه آخر هنگامى که مرد از آرایشگاه خارج مى شود اتفاقى مى افتد که خواننده

 عقل گراى امروز را به صاعقه امیدوار مى کند و او را نیز به دنیاى امکانات و خیال پردازى

 مى برد:

 «آرایشگر کنار صندلى برمى گردد، جارویى برمى دارد و موهاى ریخته روى زمین را

 جمع مى کند.

 یک آن متعجب و کنجکاو متوقف مى شود، خم مى شود و از روى زمین یک پر سفید برمى دارد».

منبع: مجله فرهنگی هنری بخارا

http://www.bukharamagazine.com/treatise.php?tre_id=547

منبع اولیه : سایت تازه های ادبی:

http://www.ccccc.blogfa.com/

 

عنوان شعر: مرکز بودن

 

 

 

من به خود بد کردم بتو وزندگی و دنیا نیز

 همه اشعار مرا

  رنگ اندوه و غمی تیره نمود

 همه ابیات گریست همه دلها خون شد

  ودگر آینه هم برق نزد

 نه میان چشمم

 نه در این کنج منو خلوت شعر

 نه دراین خانه کوچک که من انرا روزی

 آشیان شب شعرم خواندم

  بیخبر بود دلم

 « در همینجا که منو دل هستیم 

 

 مهد عشق است وامید»

 اگراز خود بدمی  با همه بودن خویش

 شاد وراضی باشم .....ما ز خود دلگیریم

 آری از بودن خویش

  بی خبر زآنکه همه دنیا نیز مرکز بودن ماست

  در همینجا که کنون دل  به طپش مشغول است

  مرکز عشق منم....مرکز مهر توئی

 مرکز بودن وهستی و جهان در دل ماست

  وچه غاقل به گذار همه روز

   به گذار همه شب

  اشکها از نگه و گونه چکید

  جای خندیدن و شادی کردن!!!!

   وه چه غاقل بودم

        وه چه غافل هستیم

                      کائنات وهمه.... , هستی , ...

 

                               , بودن, همه ...از آن من است

   زندگانی هم نیز

   ومن امادرغم سر به آغوش همان شعر نهادم که مرا

                           تا ته حنگل بودن میبرد بی هرآن تدبیری

         بی هر آن آئینی

                و من اما به چه سرگشتگی و غمناکی

                          همهء عمر هراسان بودم

                                      که حقیقت به کجا پنهان است

                           معنی ابر چه بود

  روشنی های تن روز  زچیست!!!

                            راز این بودن چیست!!!

                         ای خدا راز همه هستی وبودن که منم

   ای تو از خویش فراموش شده

    راز این بودن و هستی توهم  نیز توئی

                                 کائناتی که مرا مینگرد

   به صدای دل من خوش بوده ست

   و چقدر اشک ز این دل به نگاهم ره یافت

                                      و زچشمم جوشید!!!

         وای بر من که نمیدانستم  کائناتی که مرا  میخواند

     به همان خنده و  تک لبخندم

           میتواند همه آرامش یک دنیا را

                                 در درون دل من جای  دهد

  اگر این« دل» میخواست

      اگر اوهم به من و زندگیم رحمی داشت

            اگر اوهم به همه روزو شب و در همه وقت

       سرزنش ها بمنو حس منو عشق نمیکرد کمی!!!

  وه چه میشد اگر او هم میدید

                               که همین« عشق» دراین سرخی او

            بیگنه بود و به اندازه خویش

                                      در« نهایت» جا داشت

    و من از سرزنشش ترسیدم

             که چرا غمزده عاشق بودم

                    عشق من زندگیم بود ولی

               دل زاین فاجعه ها در دم گوشم میگفت

   که چه سان بود و چه سان بشکستیم

               بی خبر بود دلم

               که ز این خرده و صد ریزه ء افتاده بخاک

               یک دل پاکتری نیست بجا!!!

               آه ای دل دریاب

   همه  مرکز این دهر منم

         همه مرکز این دهر توئی

             زندگی مال من است

                             زنده بودن هم نیز

                          اگر از خود بخودم برگردم

                       و خدای دل شادم باشم

                                    و زخود هم راضی

                   زندگی مال من است!!!!

                        سوم شهریور 1385جمعه

                                                   از:ف.شیدا

 

     با الهام از:کتاب« شفای زندگی»
نوشته: لوئیز هی , ترجمه گیتی خوشدل  
                           
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد