ازدواج تجربه یگا نگی است
سوالاتی که ممکن است برای شما بوجود بیاید
در مورد پیدا کردن زوج مورد دلخواه :
گفت و شنودی با استاد ؟
1- س - آیا شما ازدواج را لازم می دانید ؟
ج- در اغلب موارد ازدواج لازم است
ا لبته ازدواجی که به مزوج شدن بیانجامد :
س – منظور تا ن از ازدواج مزدوج شدن چیست ؟
اصلا منظورتا ن از ازدواج چیست ؟
ج – ازدواج فضایی است که می با یست وحد ت و یگا نگی
در آن تحقق یابد .
تجربه یکی در د و تا ست . درک وحد ت در کثرت .
خود را در د یگری دید ن و در خود ند ید ن و دیگری ر
ا در خود دیدن .
تجسمی است از پیو ند درونی بخش مونث و مذکر انسان
و برقراری ارتباط و پیوستگی میان دو قطب وجود .
ازدواج بیرونی . می بایست تجسمی از ازدواج درونی باشد .
س – ازدواج درونی چیست ؟
ج – می بایست با روح خود ازد واج کنید . وجو د تان را
از دوگا نگی برها نید و به یگانگی برسا نید .
تا از درون به وحد ت و یکپارچگی نرسید
در بیرون نمی توانید آنرا تجربه کنید ...
س – یعنی باید ابتدا در درون ازدواج کرده و با روح خود یگانه شویم
و بعد در بیرون ازدواج کنیم ؟
ج- البته چنین ازدواجی عا لی است .
اما منظور اینست که سیر ازد واج بیرونی با وحدت
و پیوند درونی هما هنگ باشد اگر می خوا هید پیوند
و ارتبا طتان در بیرون متحول شده و دگرگون شود .
می بایست پیوند و ارتباط خویش با خود حقیقی تان
را د گرگون کنید .
س- اگر نباشد چه می شود ؟
ج- نتیجه ی آن . ازدواجی آشفته ناموزون و عذاب آور خواهد بود .
س- در درون خودم چه کسی با چه کسی باید ازدواج کند ؟
ج- من با روح خدا . روح تو با روح الهی . در درون تو (( من ))
زندگی می کند . احساس اندیشه . خاطرات . تمایلات (...)
همه ی اینها اجزائی از وجود تو هستند
که می بایست از پراکند گی و آشفتگی خارج شده و
همسو و یکپارچه شوند .
آنگاه روح تو می با یست در روح الهی ذوب شد ه
و مجذ وب آن شود
. سپس تو در درون خودت یکی هستی و الوهیت خویش
را با ز خواهی یافت .
حال که در درون خود یکی بو د ی
در بیرون نیز با دیگری این امکان را خوا هی داشت
که یکی شوی و ازد واج در
اصل همین تجربه ی یکی شدن است .
س – تجربه یگانگی چه ضرورتی دارد ؟
ج – تا یگانگی را در زمین تجربه نکنی .
تجربه آن در آسمان بعید است .
او یگانه است و تا تو یگانه نباشی و یکتایی را لمس ننمایی .
فهم یگا نگی او دور به نظر می رسد
س – بنابر این تا زما نی که قا د ر به ازد واج درونی نباشیم .
نمی توانیم ازدواج مو فقی در بیرون داشته باشیم . آیا همین طور است ؟
ج- مقصود از کوهپیما یی حتما رسیدن به قله نیست
تو به هر نقطه از کوه برسی کو هپیما یی انجام شده
اما اگر بخواهی به فتح بزرگ نایل شده و اوج کوهنورد ی
را تجربه کنی .
رسیدن به قله ضروری است .
ممکن است بدون ازدواج درونی .
ازدواج بیرونی به نسبتی هم موفقیت آمیز باشد
اما این موفقیت و ازدواج کامل و تمام عیار نیست .
چنین ازدواجی شاید نوعی
پیروزی باشد اما فتح محسوب نمی شود .
به کوهپیما یی می ما ند
که خود را به نقطه ای از دامنه رسانده اما دامنه قله نیست .
منبع سایت : فرابنفش
www.farabanafsh.blog
●
پــشت دوازهای ســـــکــوت:
مانده دردی که در درون خـفتــه
با ســخن های تلخ و ناگفـتــــه
همـره صـد فـغان و صــد بیــداد
از دلــی بیـــــقرار و آشـــفــته
پـشــت دروازه های خــامـوشـی:
مانده اشکی چو چشمه جوشنده
گـــریه های مـــیان هـــر خـــــنده
بغـض تلخــی که بسته راه نفـس
خــسته جانــی ز غـــصه آکـــنده
پـشـت این دیده های اشــک آلـود:
مــانــده دردی زقلــب غــــم دیده
صـــد شــراره ز قلـــب رنجـــــیده
اشــک جـوشـانـــی از پـی روزن
غـم صــدائــی به سینــه پـیچیده
پـشـت این بیـــصدا لـب بــســته:
قصــه هــای ز قـــــلب وامـــانده
سـر گذشتــی غمیـن و ناخـ وانده
پا فتـاده تنــی ز غـــم ســــوزان
غـــمدلــی ناتـــوان و درمـــــانده
آری انــدر ورای هـــر چــــیــزی:
راز هــای نـهــفته بسیــار اسـت
انــدرون دلان چـه بیــما ر اســت
در شـب ء بیــصدا ی خـاموشـی
دیـده هائی ز غـصه بیـدار اســت
آری آن رازهـــای پــــــنهانــی:
در درون در خــفا شـده مـدفـون
آن دل غـم کـــــــشیده محـزون
گریه ها در درون شــود جــاری
سینه گشتـه ز غصه ها پرخـون
آری ..آری همیشه پنـــهان است:
اشـــکها ،گـریه ها، سخن، فـریاد
از هــمین ها دلـــی رود بـر باد
تا که هستی کسی بیادت نیست
مـــرگ تـــو آورد تــــرا بـــر یاد
خوش بینی کلید موفقیت
حتی آنهایی که تمام دور و بر خودشان را منفی میبینند
و منفی تفسیر میکنند، میتوانند خوشبینی و تفکر مثبت
را یاد بگیرند. چطوری؟ به کمک روانشناسی مثبت.
روانشناسی مثبت یعنی مطالعة علمیِ عملکرد یک انسان ایدهآل.
این، اولین جملهای است که در ویکیپدیا، مقابل این اصطلاح پیدا میکنید.
اما این علم نوظهور واقعا دربارة چه چیزی بحث میکند؟
آنطور که مارتین سلیگمن، (پدر روانشناسی مثبت)
میگوید: این روانشناسی، روانشناسی قرن بیست و یکم است؛
علمی که به جای توجه به ناتوانیها و ضعفهای بشری، متمرکز
شده است روی تواناییهای آدمها؛ تواناییهایی از قبیل شاد زیستن،
لذت بردن، قدرت حل مسأله و خوشبینی. اگرچه همانطور که مارتین سلیگمن میگوید، میشود ریشة
روانشناسی مثبت را در اظهارات روانشناسهای قرن بیستم
هم دید، اما اولین کسی که این مباحث را به شیوة علمی
مطرح کرد «سلیگمن» بود. پیش از او روانشناسهای
انسانگرایی مثل راجرز و مازلو هم کم و بیش چنین دیدی
به انسانها داشتند. راجرز، آدمها را نامشروط میپذیرفت.
او میگفت هر کسی دنیای فردی و منحصر به فرد خودش را دارد
که باید به آن احترام گذاشت.
به نظر او ریشة تمام مشکلات بزرگسالان از آنجا ناشی میشود
که والدین در کودکی محبت خودشان را به صورت مشروط به
کودک ارائه میدهند؛
یعنی کودک باید آنگونه که پدر و مادرش میگویند رفتار کند
تا مورد محبت قرار بگیرد.
مازلو هم در سلسله مراتبی که برای نیازها در نظر گرفته بود
«نیاز به خودشکوفایی» را در بالاترین مرتبه قرار داده بود.
او میگفت افراد در مرحلة خودشکوفایی، یک حس شادی را
تجربه میکند، توأم با آرامش. حتی قبل از انسانگراها،
یک روانشناس آمریکایی به نام ویلیام جیمز، نگرانی اصلی
روانشناسی را «شادی و بهزیستی انسانها» میدانست.
روانشناسی مثبت در 6 سالی که از قرن بیست و یکم گذشته، پ
یشرفتهای زیادی کرده است.
جالب است بدانید که روانشناسان این مکتب،
در مقابل DSM که نظام طبقهبندی اختلالات روانشناختی
بیماران است، یک نظام طبقهبندی به نام CSV را به
وجود آوردهاند که تواناییهای آدمها را گروهبندی میکند.
آنها 6 گروه از تواناییهای آدمی را در این نظام، مشخص کردهاند:
1 ـ خرد و دانایی: شامل خلاقیت، کنجکاوی، باز و پذیرا بودن در
مقابل تجارب جدید، عشق به یادگیری و وسعت نظر
2 ـ شجاعت: شامل خودباوری، پایداری، کمال و سر زندگی
3 ـ تنوعدوستی: شامل عشق، مهربانی و هوش اجتماعی
4 ـ عدالتجویی: شامل رعایت حقوق شهروندی، بیطرفی و رهبری
5 ـ اعتدال: شامل بخشش و دلسوزی، فروتنی و آزرم، احتیاط و
نظم بخشیدن به عملکرد خود 6 ـ تعالی: شاملِ دانستن ارزش زیباییها و شگفتیها، قدرشناسی، امیدواری، شوخطبعی و معنویت حتی این استادان برای این علم نوظهور، زیرمجموعههایی هم
ترتیب دادهاند؛ مثلا، سه تا از زیر مجموعههای آن که البته همپوشانی
هم با هم دارند شامل گرایشهای زیرند: 1 ـ تحقیق در زندگی دلپذیر یا زندگی در لذت: این محققان در پی آن هستند
که بدانند مردم چگونه میتوانند به بهترین سطح تجربه،
پیشبینی و دیگر تجربههای حسی خوشایند به عنوان جزئی از
زندگی طبیعی دست یابند؛ احساساتی از قبیل حس برقراری رابطة
خوب با دیگران، امیدواری، علاقهمندی و تفریح کردن.
2 ـ مطالعة زندگی خوب یا زندگی متعهدانه: این محققان احساس
سرشار شدن در احساسات منحصر به فردی را که از کارهای ابتدایی
و معمولی زندگی سرچشمه میگیرند، مطالعه میکنند.
این احساسات وقتی شکل میگیرد که فرد حس میکند تکلیفی که
به او دادهاند، با تواناییهایش جفت و جور است و مطمئن است که
از پس آن بر میآید. 3 ـ تحقیق در زندگی معنادار یا زندگی در پیوند با جهان: این محققان میخواهند
بدانند که مردم چگونه احساسات مثبت خود را به سوی بهزیستی و تعلق داشتن
به معنایی مثبت هدایت میکنند.
مهمتر این که آنها میخواهند بدانند مردم چگونه میتوانند
احساس کنند که یک جزء کوچک اما فعال و مشارکتکننده
در یک جهان بزرگتر و ماناترند. احساساتی از قبیل جزئی از
طبیعت بودن، عضو یک گروه اجتماعی یا یک نهضت یا یک سازمان
یا یک سنت یا یک نظامِ باوری بودن.
سلیگمن، پدر روانشناسی مثبت سلیگمن را دانشجوهای روانشناسی در کشور ما خوب میشناسند
چون کتاب «آسیبشناسی روانی» که آن را مشترکا با «روزنهان» تألیف کرده،
یکی از سرفصلهای درسی رشته روانشناسی در ایران است.
یکی از جالبترین کارهای سلیگمن، آزمایشی است که روی سگها انجام داده.
او دو گروه از سگها را در شرایط مختلف قرار داد. در گروه اول، سگها در جعبة دوطرفهای قرار داشتند که به یک طرفش شوک
الکتریکی وارد میشد و طرف دیگرش نه. بین دو طرف جعبه، دری بود
و اهرمهایی؛ ولی اهرمها هیچ کدام ربطی به در نداشتند.
در گروه دوم همان نوع جعبهها وجود داشت اما با فشار دادن اهرمها سگها
میتوانستند در را باز کنند.
او بعد از این که چند بار این آزمایش را روی دو گروه انجام داد، دید
که سگهای گروه اول بعد از چند بار تقلا دیگر هیچ تلاشی برای نجات
خودشان انجام نمیدهند و شوک الکتریکی را تحمل میکنند.
سلیگمن در مرحلة بعد، جعبهها را عوض کرد اما سگهای گروه اول
حتی وقتی که در جعبههای گروه دوم قرار میگرفتند، بازهم هیچ تلاشی
انجام نمیدادند.
اگر آنها فقط کمی میجنبیدند و اهرم را فشار میدادند، از شوک نجات پیدا
میکردند اما آنها «آموخته بودند که درمانده باشند.»
ذهن خلاق سلیگمن، این پدیده را که هر جا میرفت به آن میگفت
«درماندگیِ آموختهشده» ربط داد به افسردگی در انسانها. او همین آزمایش را انسانیتر کرد و مسائل غیرقابل حل را به آزمودنیهایش داد. آنها بعد از چند بار شکست، دیگر مسائل ریاضی قابل حل را هم بیخیال میشدند. انگار آنها آموخته بودند که درمانده باشند و به همین خاطر، غمگین میشدند. خوشبینی، آموختنی است آزمایشهای سلیگمن برای این که باز هم انسانیتر بشود به چیزهای بیشتری
نیاز داشت. او رفت سراغ روانشناسی اجتماعی و آنجا نظریههایی پیدا کرد
که توانست با آنها پل بزند بین «درماندگیِ آموختهشده» و «آموزش خوشبینی».
کاملترین نظریهای که به دردش خورد از نوشتههای «واینر» بود.
او سالها قبل از سلیگمن، «سبکهای اسنادی آدمها» را معلوم کرده بود.
واینر میگفت وقتی یک رویداد در زندگی ما اتفاق میافتد ما با
سه شیوه آن را تبیین میکنیم:
اولین شیوه را قبلا روانشناسهای دیگری هم گفته بودند؛ که ما میگوییم
علت این رویداد یا ما هستیم (سبک اسناد درونی) یا محیط (سبک اِسناد بیرونی).
مثلا وقتی در امتحانی شکست میخوریم؛ یا آن را ربط میدهیم به سؤالها،
استاد یا شرایط بد امتحان و یا ربطش میدهیم به ناتواناییهای خودمان.
در سطح دوم، ما علاوه بر علت، کلیت اِسناد را معلوم میکنیم؛ یعنی این
که یا همة امتحانها را مزخرف میدانیم (سبک اِسنادی کلی) یا فقط همین
امتحانی را که خراب کردهایم (سبک اِسنادی خاص). یک نمونه از سبک اِسنادی
بیرونی و کلی در توجیه شکست امتحان این است که بگوییم:
همة استادهای دانشگاه سختگیرند.
در سطح سوم، ما به آن رویداد یک برچسب زمانی میزنیم. مثلا در مورد
شکست در امتحان ممکن است استاد آن امتحان را آدم بدذاتی بدانیم
(سبک اِسنادی دایمی) یا این که بگوییم آن روزِ بهخصوص میخواسته
با سؤالهای سختش ما را اذیت کند (سبک اِسنادی گذرا)
تلفیق نظریة «درماندگیِ آموختهشده» و «نظریه اِسنادها» به دست آورد.
او میگفت اگر درماندگی آموختنی است، پس به وسیلة تغییر سبکهای
اِسنادی میتوان خوشبینی را هم آموخت.
در واقع درماندگیِ آموختهشده، شکل بدبینانه و اولیة واکنش به اتفاقهای بدِ
زندگی است. فرض کنید شما در موقعیتی قرار میگیرید که چندان کنترلی روی آن ندارید.
شما قبل از آن که بیاموزید درمانده شوید از سبکهای اِسنادی استفاده میکنید.
ما در مقابل رویدادهای بد زندگی، یا خوشبین هستیم یا بدبین. به زبان سلیگمن،
ما بدبین هستیم اگر در مقابل رویدادهای بد، سبک اِسنادی درونی
(خودمان را مقصر بدانیم، نه محیط)،
کلی (در موقعیتهای مشابه هم آن اتفاق بد میافتد)،
و دایمی (همیشه این اتفاق بد تکرار خواهد شد) داشته باشیم.
در مقابل رویدادهای خوشایند زندگی هم میشود بدبین بود.
شما اگر یک رویداد خوب زندگیتان مثل قبول شدن در کنکور را
به عوامل بیرونی (مثلا آسان بودن سؤالها)، خاص
(مثلا توانایی فقط در سؤالهای تستی)و گذرا
( فقط کنکور امسال خوب بود) ربط دهید،
شما فروتن نیستید بلکه بدبیناید.
سلیگمن، مفهوم امید را هم از سطح دوم و سوم سبکهای اِسنادی گرفت؛
یعنی ما در مقابل رویدادهای بد، آدم امیدواری هستیم، اگر آن رویداد
را گذرا و خاص بدانیم و در مقابل رویدادهای خوب، آدم امیدواری هستیم
اگر آنها را کلی و همیشگی بدانیم.
او عزت نفس را هم همینگونه تبیین کرد. در واقع انسانهایی که
عزت نفس بالاتری دارند، رویدادهای خوب را به خودشان نسبت میدهند.
همچنین آنها با ربط دادن وقایع به محیط و دیگران اجازه نمیدهند
رویدادهای بد، آسیبی به عزت نفسشان وارد کند.
البته خود سلیگمن هم قبول داشت که در شرایطی که ما کاملا به
محیط کنترل داریم و اشتباهی میکنیم، ربط دادن آن به عوامل بیرونی،
بیمسؤولیتی است (نه خوشبینی).
او هشدار میدهد که این سبکهای اِسنادی بدبینانه و خوشبینانه بیشتر
در مقابل شرایطی است که ما کنترل مبهمی به محیطمان داشته باشیم.
پس در یک کلام: «خوشبینی آموختنی است.» اگر ما یاد بگیریم که در مقابل
رویدادهای ناخوشایند، سبک ِاسنادی بیرونی، خاص و گذرا داشته باشیم
و در مقابل رویدادهای خوشایند، سبک اِسنادی درونی، کلی و دائمی،
آنوقت خوشبین هستیم.
سلیگمن و همکارانش دریافتند که آموزش تغییر در سبکهای اِسنادی باعث
میشود افراد نشانههای افسردگی را کنار بگذارند.
سه قدم به سوی تفکر مثبت
بِک میگویند همة آدمها میتوانند یاد بگیرند از تبیینهایی استفاده کنند
که موقتی و موقعیتمحور باشند.
مثلا یک مادر که با کودکش استثنائا بدرفتاری کرده، میتواند این جمله
را بگوید که «من آن روز حوصله نداشتم ولی اکثر اوقات، مادر خوبی هستم.»
همچنین گاهی میشود از شوخی استفاده کرد. مثلا جوانی که در حضور
دیگران زمین خورده است،
میتواند بگوید «اگر از من فیلم میگرفتند بساط خندهمان جور میشد.»
2 ـ شادی خودتان را محدود نکنید: در دنیای ماشینی امروز،
ارزشهای اجتماعی و اقتصادی باعث شدهاند شادی ما تعریف شده باشد
و بسیاری از مردم به نسبت این ارزشها، شادیهای خودشان را محدود میکنند.
مثلا با خودشان میگویند
«تا ماشین نخرم، شاد نمیشوم» یا «اگر همه دوستم داشته باشند، شادی واقعی
را تجربه میکنم.» اما هر کدام از این جملات، هم زمان و هم چگونگی
شادی ما را محدود میکنند.
اگر این جملات را زیاد تکرار کنیم، قاعدة ذهن ما میشوند.
بنابراین اگر به آن اهداف نرسیم بیشتر و بیشتر غمگین میشویم.
اما حقیقت این است که فقط هدف نیست که شادی میآفریند؛ شادی، فرآیندِ
رفتن به سوی هدف است: «من تلاش میکنم که ماشین داشته باشم پس به
خاطر تلاشم از خودم خشنودم و حس خوبی دارم.» یا:
«من باید یاد بگیرم که ارزشهای آدمها با هم فرق میکنند پس نمیشود
توقع داشت که همه دوستم داشته باشند.»
3 ـ گفتوگوهای درونیتان را فرآیندمدار کنید: در هر گامی که به جلو برمیدارید
یکی از جملات شادیبخشتان را که بیشتر بر فرآیند تأکید دارند تا هدف، تکرار کنید.
حتی میتوانید خود این فرآیندها را به صورت هدف کوتاهمدت و شادیبخش قرار دهید.
مثلا جمع کردن مقدار خاصی از پول خرید ماشین و یا یاد گرفتن یک مهارت
ارتباط با دیگران.
|
مرکز بودن
من به خود بد کردم بتو وزندگی
و دنیا نیز
همه اشعار مرا
رنگ اندوه و غمی تیره نمود
همه ابیات گریست همه دلها خون شد
ودگر آینه هم برق نزد
نه میان چشمم
نه در این کنج منو خلوت شعر
نه دراین خانه کوچک
که من آنرا روزی
آشیان شب شعرم خواندم
بی خبر بود دلم
در همینجا که منو دل هستیم
مهد عشق است وامید
اگراز خود بدمّی
با همه بودن خویش ..شاد وراضی باشم
ما ز خود دلگیریم ..
آری از بودن خویش
بی خبر زآنکه همه دنیا نیز
مرکز بودن ماست
در همینجا که کنون دل
به طپش مشغول است
مرکز ء عشق منم...
.مرکز ء مهر توئی
مرکز بودن وهستی و جهان
در دل ماست
وچه غاقل به گذار همه روز ...
به گذار همه شب
اشکها از نگه و گونه چکید
جای خندیدن و شادی کردن!!!!
وه چه غاقل بودم
وه چه غافل هستیم
کائنات و همه, هستی بودن,
همه از آن من است
زندگانی هم نیز!!!
ومن اما درغم سر به آغوش همان شعر
نهادم که مرا
تا ته حنگل بودن میبرد
بی هرآن تدبیری
بی هر آن آئینی
و من اما به چه سرگشتگی و غمناکی
همهء عمر هراسان بودم
که حقیقت به کجا پنهان است
معنی ابر چه بود
روشنی های تن روز ز چیست!!!
راز این بودن چیست !!!
ای خدا راز همه هستی وبودن که منم
ای تو از خویش فراموش شده
راز این بودن و هستی تو هم ... نیز توئی
کائناتی که مرا می نگرد
به صدای دل من خوش بوده ست
و چقدر اشک ز این دل
به نگاهم ره یافت
و زچشمم جوشید!!!
وای بر من که نمیدانستم...
کائناتی که مرا میخواند
به همان خنده و تک لبخندم
میتواند همه آرامش یک دنیا را
در درون دل من جای دهد
اگر این دل میخواست ...
اگر این دل میخواست!
اگر او هم به من و زندگیم
رحمی داشت
اگر او هم
به همه روز و شب و در همه وقت
سرزنش ها به منو
حس منو عشق نمیکرد کمی!!!
وه چه میشد اگر او هم میدید
که همین عشق دراین سرخی او
بیگُنه بود و به اندازه خویش
در نهایت جا داشت
و من از سرزنشش ترسیدم
که چرا غمزده عاشق بودم
عشق من زندگیم بود ولی
دل زاین فاجعه ها ...
دم گوشم میگفت
که چه سان بود
و چه سان بشکستیم
بی خبر بود دلم
که ز این
خرده و صد ریزه ء افتاده بخاک
یک دل پاکتری نیست بجا!!!
آه ای دل دریاب
تن بی جان و مرا شادی دنیائی ده
آخر اینجا به سرای بودن
همه ء مرکز این دهر منم
همه مرکز این دهر توئی
زندگی مال من است
زنده بودن هم نیز
اگر از خود بخودم برگردم
و خدای دل شادم باشم
و زخود هم راضی
زندگی مال من است!!!!
سوم شهریور 1385 ف.شیدا