|
زندگی برای خستگانی چون من رویایی است مه آلود و بارانی |
نه صدایی،نه چراغی،نه کسی
تن رقاصه ی شب،جامه ای ظلمانیست
در فراسوی فلق
خانه ای نورانیست
چشم خورشید،انگار
به همین خانه نظر دارد و بس
همه ی حسّ من اکنون اینجاست
مست از عطر گل یاس در این شنزارم
کوچه داغ است ز سوزاندن عشق
زیر پا خاکستر!!
و زبان کوچه،معترف بر دردیست
شاخه ی یاس سپید
شده بازیچه ی دستان سترگ دیوی
دیدگانم خیره
و به دنبال گل یاس،اینجا
در فضای بن بست،عطر مظلومیتی مستوریست
جای کفشی به در خانه چو مُهری،پر رنگ
روی در مسماری
ردّی از خون به روی کاه گِلِ دیواری
کودکان معصوم،همگی دلمرده
مرد خانه،پدری افسرده
دختری شانه به دست است هنوز
پسری عاشق وصل است هنوز
در قنوت همه این جمله طنین انداز است
که خدایا برسان روز وصال
تمام زندگی رنگی ز عشق است
تمام بودنم سرشار مهری
نمیخواهم بمیرم در جدائی
نیازم در جهان جادو وسحری
خداوندا ببین این قلب ما را
شدم رسوای این مردم به شهری
کنون نام مرا فــرزانه خوانند
ولی دیوانه ام !!! شـــیدا به دهری
یکشنبه 17 دی1385
ف.شیدا
سایه
برسنگ فرش زندگی سایه ام می بینم
که بسی غمگین است
و بسی آزرده
در هر آن پیچ گذر
چون دگر باره مرا نزدیک است
به منه غمناکی
که دگر بی دل و بس سرگردان
در ره گمشدگی در راهم
سایه ام با من نیست
و اگر قدرت داشت از منو از همه کس دل می کند
و براهش میرفت چون ز دیوانگیم بیزار است
چون دگر راه منو سایه جداست
او ز من دلخوش نیست ، من ز خود ناراضی
نور عشق تو دگر با من نیست
و دلم باردگر سرگردان
در پی عشق تو حیران شده است
و دگر گم کرده ست درب آن خانهء نورانی عشق
که بدل وحدت بودن میداد
که بدل شوق رسیدن میداد
سایه ام با من نیست و بسی غمگین است
که چه بیدل برهی در راهم
که در آن عشق مرا همره نیست
تا که ره پویدو با عشق تو راهی باشد
ره این رفتن را
سایه ام با من نیست
سایه ام با من نیست
*دل به تنگ آمده است ...*
مانده ام سرگردان
ونمیدانم من
به چه اندیشه دلم خوش دارم
دیگر از هرچه دروغ است به جان آمده ام
دیگر از دیدن این چهره مردم به نقاب
اینهمه ضدیت حرف و عمل
اینهمه پشت هم از شاخ دروغ
برسرشاخه تزویر پریدن
تا کی؟
من به جان آمده ام
دلم از هرچه دروغ است
به تنگ آمده ...فریادش نیست
بغض در راهروی سینه
چه آشوب زده حیران است
دیده ام اما خشک
ونگاهم خیره
بر همه رفتن این روز وشب است
آه ای مردم دنیا چه شده
؟؟!!
از چه اینگونه به تزویر وریا پیوستید
از چه اینگونه دروغ
برلب وبر همه لبها جاریست
وخدایا تو بگو
چه شده با دل این مردم تو؟
دوستت دارم ها
جز هوس نیست بروی لب این مردم دهر
ومحبت ها نیز
همه الوده به تزویر وریاست
ودلم میسوزد
بر دل گنجشکی
مرغ عشقی به قفس
یا کبوتر هائی
که ز دست منو تو
دانه بر میچیند
و خیالش خوش بود
که کسی دانه او خواهد داد
وای برما که برخود هم نیز
دانهء درد وغمیم
چهره در پشت نقاب
خالی از هر احساس
بر دلی میتازیم
که محبتها را بی هرآن سود ونیاز
رایگان می بخشد
خسته ام از همه این بازیها
وز آن مردم بی تدبیری
که درون خود ودر فطرت خویش
همه را مردم نادان خواندند
و بصد بازی وصد ها تزویر
بر دل ساده او چنگ زدند
وگهی زندگیش را آسان
تا به سر منزل غوغا بردند
تا بدرگاه شکست
!!!
وبه خلوتگه خویش
بردلش خندیدند
مانده ام شیطان کیست
اگر اینگونه کسی شیطان نیست
آه
آه بس خسته بسی دلگیرم
ودگر قدرت این نیست مرا
که بیک قطره اشک
دل زاندوه رهانم به دمی
قلب من پُر شده از بغض وسرشک
دیده اما خشک است
ولبم
بسکه گزیدم هر دم
همچو دل میسوزد
!!!
دلم از هرچه زمین است دگر نومید است
آسمان باز بآغوشم گیر
ودگر باره تو بگذار که سر بردل ابر
لحظه ای زار زنم
دل به جان آمده است
دل به تنگ آمده است
9بهمن 1385دوشنبه
از: فرزانه شیدا