اُرد بزرگ : آن که دیگران را ابزار پرش خویش می سازد ،
تنها خواهد ماند .
جبران خلیل جبران : تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی
را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند
.
یحیی برمکی : اندیشه دریایی است که مروارید آن فلسفه
و فرزانگی است .
اُرد بزرگ : آن که نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و
آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد .
ونیسنت لمباردی : مهم نیست اگر زمین بخورید، مهم دوباره
برخاستن است .
اُرد بزرگ : آن که همزمان پرسشهای پراکنده در حوزه های
گوناگون می پرسد ، تنها می خواهد زمان و نیروی شما را تباه سازد
شوپنهاور : اگر با خونسردی گناهان کوچک را مرتکب شدیم ،
روزی می رسد
که بدترین گناهان را هم بدون خجالت و پشیمانی مرتکب می شوبم .
ویر : زندگی از سه جزء تشکیل شده است:آنچه بوده ، آنچه هست و
آنچه خواهد بود.بیائید تا از گذشته برای حال استفاده کنیم و در حال چنان
زندگی کنیم که زندگی آینده بهتر باشد.
شکل دادن به زندگی وظیفه خودمان است . به صورتی
که آنرا بسازیم ، این بازسازی مایه زیبایی و یا مایه شرمساری ما می شود.
ارد بزرگ : آن که پند پذیر نیست ، در حال افتادن در چاله سستی و زبونی است .
بزرگمهر :اگر کوه با همه سنگینی و عظمت و صلابت که وی راست
فرمان شاه را سبک دارد تیره رای خیره سری بیش نیست .
فردریش نیچه :اندیشه های ما ، آری و نه گفتن های ما ،
و اگر و اما گفتن های ما ،
همه با همان ضرورتی از درون ما رشد می کنند که میوه از دل درخت ،
به هم مر بوط و با هم خویشاوندند ، و همه از یک اراده،
یک وضع جسمانی، یک خاک ، و یک خورشید نشان دارند .
والت دیسنی : غیر ممکن ها را انجام دادن نوعی لذت است .
جبران خلیل جبران : به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید
و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ،
سپیده می دمد و جان تازه می شود .
شوپنهاور: هنرها تنها تقلید محض واقعیت خارجی نیستند و اگر برخی
آثار هنری چنین بودند در حقیقت در برابر رسالت عالی خود
کاذب می نمودند.
فردریش نیچه :انسان برتر از ابرانسان بسیار دور است .
هیچ دوستی بهتر از تنهایی ، برای اهل اندیشه نیست. "
پاتریک هانری : آیا زندگی آنقدر عزیز ، و صلح آنقدر شیرین است که
به بهای زنجیر و اسارت خریداری شود ؟
ویلیام ماتیوس : نخستین قانون موفقیت تمرکز است .
یعنی همه نیروهای خود را روی یک نقطه متمرکز کنید ،
مستقیما به سراغ همان بروید و به چپ و راست
منحرف نشوید.
ارد بزرگ : آن که برنامه ها را از پایان به آغاز مورد
ارزیابی ( نقد) قرار می دهد ،
در حال سرپوش گذاردن بر روی چیزی است .
جبران خلیل جبران : حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به
گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر .
بزرگمهر :برترین دانش ها یزدان پرستی است .
پل نرولا : دوست بجای چتریست که باید روزهای بارانی همراه شما باشد .
پول شرر : یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است
که تقسیمش کنیم .
اُرد بزرگ : آن که می دزدد ، جز حق خویش چیزی نمی ستاند .
اما این ستاندن نفرین و خواری ابدی در پی دارد .
جبران خلیل جبران : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما
و دین شماست .
آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید .
ویل دورانت : بخش عمده ی تاریخ حدس است و بقیه تعصب.
فردریش نیچه :اصولا زمانی پوچی برای چیزی معنا پیدا میکند که بیایم
برای آن ، هدفی تعریف کنیم .و اگر بدانیم هدفی در کار نیست،
به پوچی هم نخواهیم رسید .
ارد بزرگ : آن که کارش را دوست ندارد خیلی زود پیر می شود .
وینسنت لمباردی : مهم نیست اگر زمین بخورید، مهم دوباره برخاستن است.
اُرد بزرگ : آن که راستی نپوید ، گرفتار آمیزش ، با اهریمن است ،
فرزند این آمیزش ، آشوب است و شورش .
شوپنهاور: مفاهیم سازه های مغزی اند حال آنکه ایده ها مقدم بر
فکر بشری هستند . در حقیقت درک مغزی ما از ایده ها
مفهوم را می سازند لذا مفاهیم را راهی به قلمرو ذاتها نیست.
پوپ : اندیشه های ما در غرفه های بیشمار دماغ با زنجیر ناپیدا به
یکدیگر پیوسته اند . چون یکی از آنها بیدار شود ،
هزار تای دیگر نیز سر بر می دارند .
بزرگمهر :آن چه دلخواه همه است جز تن درستی نیست ،
که اگر کسی روزی از آن محروم شد آرزویی جز بدست آوردنش ندارد .
آلن لاکین : هر جا که عشق بزرگی خانه کرده است خشم بزرگی
نیز مسکن دارد .
جبران خلیل جبران : ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار .
ارد بزرگ : آن که زیبایی خرد را ندید ، گرفتار زیبایی آدمیان شد ،
و بدین گونه از هر چه داشت ، تهی گشت .
فردریش نیچه :اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران
برای رسیدن به برابری ریشه و بنیاد جامعه است
ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران
است که ناتوان ترند.
پورلی نیکولاس : ازدواج کتابی است که فصل اول آن به نظم است
و بقیه فصول به نصر .
پرل پاک : انتخاب پدر و مادر در دست خود انسان نیست ،
ولی انتخاب مادرشوهر و مادر زن دست خود انسان است .
اُرد بزرگ : آن که از آینده سخن می گوید و آن را می سازد
بارها و بارها می زید و تا یاد و سخنش در میان ماست
او زاده می شود و باز هم .
یانیس ریتسوس : زبان شاعر، تنها برآیند یک کار نقد یا تحلیل نیست.
سنتز واقعیت است با خیال و افسانه. سنتزی که توسط حواس –
در رابطه ی متقابل با عقل – صورت می گیرد.
شوپنهاور: وظیفه هنر تجلی ایده هاست.
پرویز یاحقی : شاهکارها با گذشت زمان کهنه نمی شوند ، این بماند
، در هر زمانی بسته به موقع و مقام جلوه و جمالی دوباره می یابند
چنان که گویی به تازگی مطرح شده اند
ارد بزرگ : آن که درست سخن نمی گوید داناترین هم که باشد
باز از دیدگاه همگان بی سواد است .
توماس مان : هنر ، قدرت و توانایی نیست بلکه تسلی خاطر است .
جبران خلیل جبران : شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید
و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست
از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ،
تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ،
نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ،
چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی
را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
پتیاگور : برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از
یک نطق باید فکر کرد .
فردریش نیچه :اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است
و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است
و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد.
پرسلیس : هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را
به دست آورده است .
بزرگمهر : به هنگام نبرد هوشیار و نگهدار تن خویش باش .
چون دشمن در برابر تو ایستاد بر آشفته مشو و تدبیر نیکو کن .
ارد بزرگ : آن که در بیراهه قدم بر می دارد آرمان خویش را گم کرده است .
اریسون سووت ماردن : میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی
به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد.
ارد بزرگ : آنان که تیشه به ریشه بزرگان و ریش سفیدان می زنند
خود و فرزندانشان را بی پناه خواهند ساخت .
شوپنهاور: ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی
و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب
با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر،
مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها
هدف آن انتقال این معرفت است.
اریسون سووت ماردن : هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است .
اما هربار که یک عمل را تکرار می کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم
و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب و بلندی می شود که برای
همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد.
ارد بزرگ : آنان که از رسیدن به ریشه ها هراس دارند ، در روزمرگی
دست و پا می زنند .
جبران خلیل جبران : شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار
را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک
را در آسمان از نوا باز دارد؟
بایگون : بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است
که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است
بال فشانی می کند .
آندره ژید : من احساس می کنم پس هستم
ارد بزرگ : آنان که پژوهش کرده اند تنها به داشته های درونی خویش
آشنا شده اند و این دستآویزی بر خوار شمردن دیگران نیست ،
کسانی به این رازها می رسند بی کوچکترین پژوهشی ،
آنها با کار و نگرش در ژرفای آفریده های این جهانی
به بسیاری از ناگفته ها پی می برند .
بزرگمهر : به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است :
ترسیدن در میدان جنگ ، گریز از بخشندگی ، خوار داشتن رای خردمندان
، شتابزدگی و نا آرامی و بیقراری در کارها .
فردریش نیچه :ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود
اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین
بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.
هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرانسان دیگر بار انسان شدن.
یانیس ریتسوس : شعر، حافظه ی آینده است.
اُرد بزرگ : آنانی که خویی جانور گونه دارند و تنها در پی زدودن
گرفتاریهای خویشتن و یا گهگاه افزایش قلمروی زمینی خویش هستند
بزهکاران روزگارند. نشانه آنها بر گیتی هم تراز ریگ کوچکی در
کرانه دریای بشری نیز نخواهد بود .
آلبرت انیشتین : در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد.
ارد بزرگ : آنانی که سامان و پویندگی در کیهان را دروغ می پندارند ،
همواره در اندیشه کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند .
زندگی خود و نزدیکانشان را تباه می سازند و سرانجام در برآیندی
بزرگتر از هستی ناپدید می شوند .
آلبرت انیشتین : تنها دوراه برای زیستن در زندگی خود داری ،
اول اینکه هیچ معجزه ای را باور نکنی، ودیگر اینکه همه چیز را معجزه بدانی.
جبران خلیل جبران : زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .
پل ورلن: تنها زندگی کردن ،بهتر از رفاقت با نارفیقان است.
فردریش نیچه :اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان
را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در
واقع عالم افلاطونی همین است .
پل رینو : انسان وقتی که بلند حرف بزند صدایش را می شنوند ،
اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند .
ارد بزرگ : آدم پول دوست راه های احساسش ، کم رفت و آمد است
بزرگمهر : بخشنده نیکخوی آن کس است که به بخشش جانش
را آراسته گرداند . دور از جوانمردی است که بخشنده بر آن کسی
که چیزی به او داده یا خیری رسانده منت نهد .
آلبرت انیشتین : عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر
می کند مغز را خالی می کند.
شوپنهاور: مفاهیم اساسا تفکراتی انتزاعی و تا اندازه ای بی جان هستند.
هنرمندانی که پیش از شروع یک کار تمام جزئیات آن را برنامه ریزی
می کنند تنها از اندیشه مفهومی سود می جویند و در نتیجه آثار سست و
ملال آوری به وجود می آورند زیرا خود را از منابع عمیقتر
الهام یعنی ایده ها محروم می کنند .
ارد بزرگ : آدم بی مایه ، همه افراد را ابزار رسیدن به خواسته های
خویش می سازد .
آلبرت انیشتین : لذت نگرستن و درک طبیعت والاترین نعمت است
ارد بزرگ : آدمی با گرفتن کینه دشمن ، زندگی را بر دوست نیز تنگ می کند .
فردریش نیچه :ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند.
توماس مان : در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .
پیتراف دروکر : ما در واقع هیچ چیز دربارة انگیزه نمیدانیم.
همة آنچه میدانیم نگارش کتابهایی در این مورد است.
جبران خلیل جبران : از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ،
یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .
پیکاسو: برای جوانمردی و مروتی که به هر کس می کنی انتظار
هیچ پاداشی نداسته باش.
بزرگمهر : برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که
از راه راست رو نگر داند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ،
و کام و نام نصیبش می شود .
پایان.
تنظیم وتدوین گرد آوری :
فـرزانه شیدا (ف.شیدا)
نیما یوشیج
1 2
نیما در سال 1276 هجری خورشیدی به دنیا آمد. خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده فرا گرفت
ولی دلخوشی چندانی از آخوند ده نداشت چون او را شکنجه می داد و در کوچه باغها دنبال
نیما می کرد . پس از آن به تهران رفت و در مدرسه عالی سن لویی مشغول تحصیل شد ....
در مدرسه از بچهها کناره گیری می کرد و به گفته خود نیما با یکی از دوستانش مدام
از مدرسه فرار می کرد و پس از مدتی با تشویق یکی از معلمهایش به نام نظام وفا
به شعر گفتن مشغول گشت و در همان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و به شعر گفتن به
سبک خراسانی مشغول گشت.
در سال 1300 منظومه قصه رنگ پریده را سرود که در روزنامه میرزاده عشقی به چاپ رساند ...
در همان زمان بود که مخالفت بسیاری از شاعران پیرو سبک قدیم را برانگیخت.... شاعرانی
چون: مهدی حمیدی، ملک الشعرای بهار و..... به مخالفت و دشمنی با وی پرداختند
و به مسخره و آزار وی دست زدند .
نیما سبک خاص خود را داشت وبه سبک شاعران قدیم شعر نمیسرود
و در شعر او مصراعها کوتاه و بلند می شدند . نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسههای
مختلف از جمله مدرسه عالی صنعتی تهران و همکاری با روزنامههای چون: مجله موسیقی،
مجله کویر و...... پرداخت. از معروفترین شعرهای نیما میتوان به شعرهای افسانه، آی آدمها،
ناقوس، مرغ آمین اشاره کرد.
نیما در 13 دی 1328 چشم از جهان فروبست...
فریاد می زنم ، من چهره ام گرفته ! من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست، یک دست بی صداست ، من،
دست من کمک ز دست شما میکند طلب، فریاد من شکسته اگر در گلو،
وگر فریاد من رسا ، من از برای راه خلاص خود و شما، فریاد می زنم ، فریاد می زنم!!
بیست ویک آبانماه سال روز تولد نیما یوشیج است.
به این مناسبت نامهای از او که حاوی نقطهنظرات اولیه "پدر شعرنو" ایران است،
در زیر میخوانید. نیما یوشیج این نامه را خطاب به میرزادهعشقی شاعر و روزنامهنگار
انقلابی و رومانتیک نوشته است. میرزاده عشقی ناشر روزنامه تجددخواه "قرن بیستم" بود
و زندگی خود را فدای اندیشههای ترقیخواهانه خود کرد. نیما یوشیج در این نامه که دارای
اهمیت زیادی است،
درواقع وعده تحولی را که او با فعالیت شعریش آغاز کرده بود، نشان میدهد.
شب همه شب
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
شیر
شب آمد مرا وقت غریدن است
گه کار و هنگام گردیدن است
به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زین مغک
بغرم بغریدنی هولنک
که ریزد ز هم کوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد
نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است
بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش
منم شیر ،سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم
بپا خاست ،برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نیز من
خرامید سنگین ، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم
برون کردم این چنگ فولاد را
که آماده ام روز بیداد را
درخشید چشم غضبنک من
گواهی بداد از دل پک من
که تا من منم
به وحشت بر خصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و کوپال، خم
مرا مادر مهربان از خرد
چو می خواست بی بک بار آورد
ز خود دور ساخت
رها کرد تا یکه تازی کنم
سرافرازم و سرفرازی کنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز
نبوده ست هنگام حمله وری
به سر بر مرا یاوری ، مادری
دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یکتا شدم
شدم نره شیر
مرا طعمه هر جا که اید به دست
مرا خواب آن جا که میل من است
پس آرامگاهم به هر بیشه ای
ز کید خسانم نه اندیشه ای
چه اندیشه ای ست ؟
بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب
که بس بدترم ز آتش و کوه و آب
کجا رفت خصم ؟
عدو کیست با من ستیزد همی ؟
ظفر چیست کز من گریزد همی ؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد
روم زین گذر اندکی پیشتر
ببینم چه می آدم در نظر
اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیز ها یکسره
ولی بهتر آنک
از این ره شوم ، گرچه تاریک هست
همه خارزار است و باریک هست
ز تاریکیم بس خوش اید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان
کنون آمدم تا که از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن
به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من
چه جای است اینجا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست ؟
چه می بینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است
صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پرده ی آبنوس
که در پیش شیری چه ها می چرند
که این نعمت تو که ها می خورند ؟
روا باشد این
که شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پک و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند ؟
بباید که من
ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی ؟
بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که کنون بر آرد در این غم نفیر ؟
چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
کز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله های ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز
که ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید
از این سایه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،گردم از غم رها
صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف
یکی مشت مخلوق حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان و نه نیز نر
همه خفته اند
همه خفته بی زحمت کار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج
نیارند کردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر
چه اند این گروه ؟
ریزم اگر خونشان را به کین
بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باشم که خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام
وز این گونه کار
نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پس
از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر
که در رهع دگر یک هماورد نیست
بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است
همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خواب ها را هنر
ز بی چارگی
بخوابید ایندم که آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر
فکندن هر آن را که در بندگی است
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است
شما بنده اید
افسانه
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر ایند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
با چه تصویرهای فسونگر
ای افسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
چون گل نار تبخالع می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر اید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر اید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
سکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمنک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربنک
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمنک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمنک
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
ککلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، نکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربنک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمنک
خکش ، از مشت خکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
دیده ام روی بیمار نکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل براید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من ایا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ کنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو اید
عاشق مبتلا زی تو اید
طینت تو همه ماجرایی ست
طالب ماجرا زی تو اید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی کنون
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم
نیما یوشیج
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
استاد شهریار
شهریار شاعر
|
سیمین بهبهانی شاعره شناخته شده ایرانی در ادبیات مدرن ایران
ایران کلیپ
Simin Behbahani (Persian: سیمین بهبهانی; b. July 20 , 1927, Tehran, Iran) is one of the most prominent figures of the modern Persian literature and one of the most outstanding amongst the contemporary Persian poets. Currently, she is Iran's national poet and an icon of the Iranian intelligentsia and literati.
Behbahani started writing poetry at twelve and published her first poem at the age of fourteen. She used the "Char Pareh" style of Nima Yooshij and subsequently turned to ghazal.
Behbahani contributed to a historic development by adding theatrical subjects and daily events and conversations to poetry using the ghazal style of poetry. She has expanded the range of the traditional Persian verse forms and has produced some of the most significant works of the Persian literature in 20th century.
She is president of The Iranian Writers' Association and was nominated for the Nobel Prize in Literature in 1997
سیمین بهبهانی :برنده جایزه نوبل در ادبیات در سال ۱۹۹۷
مجموعه سخنرانی در سراسر آمریکا: «زندگی و شعر سیمین بهبهانی»
شاعر معاصر سیمین بهبهانی، که امسال هشتاد ساله میشود، که به دعوت بنیاد فرهنگی ایرانیان و انجمن آسیا برای شرکت در مراسمی که به صورت یک سری سخنرانی در سراسر آمریکا تحت عنوان زندگی و شعر سیمین بهبهانی درسراسرآمریکا برگزار میشود، در لس آنجلس به سر میبرد. وی در مصاحبه با رادیوفردا در باره تازهترین وقایع روز از جمله نامه محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری اسلامی به جرج بوش سخن میگوید و اظهار امیدواری میکند که این نامه دسیسه تازهای نباشد. خانم بهبهانی دستگیری رامین جهانبگلو را وحشتناک توصیف میکند و میافزاید آنچه با نویسندگان وروشنفکران ما میکنند، بسیار دردناک است و بیسابقه هم نیست. مرگ نازلی نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت ×××××××××× فـرزانه شـیدا- شاعره معاصر زندگینامه فرزانه شیدا از زبان خود او: و صاحب دوفرزند میباشم و همسرم جهت تحصیل به خارج از کشور مهاجرت نموده در سال 1367 به کشور نروژ مهاجرت کردم و پس از فراگرفتن زبان نروژی در رشته دکوراسیون ویترین و بوتیک دورهء فشره ای را سپری نمودم ودر سال 1376 جهت تحصیل در دانشکده (اس مد) دیزاین ووطراحی مد در دو رشته دوخت وهمچنین طراحی( دیزاین) نام نویسی نمودم ودر سال 2000 فارغ التحصیل شدم علاقمند بودم و در سن 15 سالگی اولین دوبیتی خود را سرودم : گفتی که مگیر سخت بر دهر در حال حاضر پنج دفتر شعر را دارا هستم که در سبکهای کلاسیک (غزل/ قصیده /رباعی..) و همچنین شعر نو وشعر طنز و ترانه می باشد *آشیانه شعر همچنین دارای دو وبلاگ می باشم با نامهای : *آشیانه شعر(دمی باتووووو) و*لحظه های باتو بودن ودر همین جا از آقای امیر همدانی کمال تشکر را دارم که در معرفی من در سایت جاودانه ها: اقدام نموده وباعث افتخار وسربلندی من است که در سایت و نوشته های باارزش ایشان در زمینه سخنان مشاهیر و برگذ یده گان جهان سهمی کوچک را دارا باشم با کمال تشکر از شما وتقدیم احترام فراوان پرواز
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...
پانزدهم مهر 1340 در تهران چشم به جهان گشودم در خانواده ای با 6 فرزند زندگی گذرانده فرزند دوم خانواده بودم
دوران تحصیلات متوسطه را در رشته فرهنک وادب(ادبیات) از دبیرستان رابعه بپایان رساندم و مدتی به سمت منشی کارمند بوده پس از 7 سال ازدواج نمودم
از اوان نوجوانی به نوشتن نثر وخواندن کتب مختلف ادبی واشعار شاعران نامی ایران
تا باتو نکرده این جهان قهر
کیکی ست جهان ولی ندانی
در مایهء آن زده شده زهر
1355
دارای سایت اختصاصی ف.شیدا هستم که مشتمل از چهار دفتر می باید
*در آغوش شعر
*در کنج خلوت شعر
* درکوجه باغ ترانه
www.fsheida.com
http://fsheida.persianblog.com
فرزانه شیدا
26/دسامبر2006/
5/دیماه/1385
|